eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
161 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ پایان پیشگفتار ... در ادامه از سرور و استاد گرامی‌ام، حجت‌الاسلام‌والمسلمین دکتر احمد انصاریان استاد حوزه و دانشگاه تشکر می‌کنم که نقطه‌نظرات و راهنمایی‌هایشان راهگشا بود. همچنین، از همۀ برادران ارجمند و خواهران گرامی و جوانان و نوجوانان عزیز که در فضای مجازی برای زنده نگه داشتن راه و آرمان‌های بلند شهدا در سراسر کشور زحمت می‌کشند و عزیزانی که به‌طور گمنام و ناشناخته در فضای مجازی یا در مساجد و یا در پایگاه‌های مقاومت بسیج به‌طور گسترده‌ در معرفی شهید به نسل جوان فعالیت کردند، از صمیم قلب تقدیر و تشکر می‌کنم. وظیفه می‌دانم از آقایان نادر حیدری (تهران)، محمدرضا جهانشیر (سمنان)، مهدی قهرمانی (همدان)، مهدی آخوندی (خراسان رضوی)؛ و سرکار خانم طلایی‌نژاد (خراسان رضوی)، سرکار خانم احمدیان (تهران) و سرکار خانم اکبری (ایلام) که در دو سال گذشته فعالیت چشمگیری در معرفی شهید در بین جوانان داشته‌اند، قدردانی و سپاسگزاری کنم. امیدوارم خدای سبحان به همۀ دوستان و عزیزانی که در مسیر تحقق آرمان‌های بلند امامین انقلاب اسلامی و شهدا شبانه‌روزی تلاش می‌کنند، پاداشی همسنگ شهدا مرحمت فرماید، ان‌شاءالله. مؤمن دانشگر، پدر شهید 20 آبان 1401. ... ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۳۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 🔹حسین دشتابی : قصۀ عاشقی من و شهید عباس از پیاده‌روی اربعین سال ۱۳۹۷ شروع شد. قبل اربعین از دوستانم دربارۀ رفاقت با شهدا مطالبی شنیده بودم و خیلی دنبال این بودم که من هم یک رفیق شهید داشته باشم. یک روز در قرارگاه خادم‌الشهدای شهرستان جهرم، یکی از رفقایم دربارۀ شهید دانشگر صحبت کرد و من هم که تازه خادم‌الشهدا شده بودم، آنجا اسم شهید عباس دانشگر را شنیدم. در ایام اربعین حسینی، در مسیر پیاده‌روی نجف تا کربلا، با چند نفر از دوستانم همراه شدم. همان‌طور که در طول مسیر قدم‌به‌قدم به‌سمت حرم امام‌حسین(علیه‌السلام) می‌رفتیم و گرم صحبت بودیم، نگاهم به عکس یک شهید افتاد که روی کوله‌پشتی یکی از زائرها سنجاق شده بود. قدری که جلو رفتم، دیدم عکس شهید عباس دانشگر است. پایین عکس هم نوشته بود: «به‌نیابت از رفیق شهیدم، تک‌تک قدم‌هایم را نذر ظهورت می‌کنم. یا حجةابن‌الحسن». محو عکس عباس شده بودم. در ذهنم به شهید عباس فکر می‌کردم که رفقایم جلو افتادند و گمشان کردم. داشتم به این فکر می‌کردم که بروم جلو و از این زائر خواهش کنم آن عکس را بدهد به من. نمی‌دانستم چطور ازش بخوام و از کجا شروع کنم. ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۵۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... روز بعد، به مشهد رسیدیم. به خاطر عید غدیر شهر بسیار شلوغ بود. تمام فکروذکر ما این شده بود که برای اسکان به کدام هتل برویم‌. در بین راه با چند هتل تماس گرفتیم. هیچ کدام جا نداشتند. وقتی به مشهد مقدس رسیدیم، به هتلی که متعلق به سپاه استان لرستان خودمان بود مراجعه کردیم. آنجا هم جا نداشت. به‌همراه یکی از دوستان که راننده بود در ماشین ماندم و دو دوست دیگرمان برای پیدا کردن هتل راهی کوچه‌پس‌کوچه‌ها شدند. از زمان آشنایی با عباس آقا تصویر زیبایش را روی پس‌زمینۀ تلفن همراهم گذاشتم که هر روز چشمم به چهرۀ زیبای ایشان بیفتد. گهگاهی با شهید صحبت می‌کنم و ازش کمک می‌طلبم. آن لحظه توی ماشین خطاب به شهید گفتم: «عباس‌جان، برای داداش خودت یه کاری بکن.» مطمئن بودم شهید عباس جورش می‌کند. چند دقیقه بعد، همراهانمان تماس گرفتند و گفتند یک هتل پیدا کردند و آدرس را بهمان دادند. وقتی رسیدیم، یکی از دوستان گفت: «اینجا هتل قائمیۀ استان سمنانه.» بعد از هماهنگی‌های لازم و ارائۀ مدارک با اینکه ساعت ۱۶ بعدازظهر بود و زمان زیادی از وقت صرف ناهار گذشته بود، مسئول هتل برای ما ناهار هم آماده کرد و برخلاف عرف و تجربۀ سفرهای قبلی که مسئولان هتل معمولاً این کار را نمی‌کنند و یا اینکه اصلاً غذا ندارند، ما در آن ساعت و در یک هتل مناسب و زیبا ناهار خوردیم. عباس بازهم اینجا مهمان‌نوازی کرد و هوایمان را داشت... ...
سال ۱۳۹‌۲ بود داشتم لباس‌هایم را می‌پوشیدم پرسید جایی می‌خوای بری مقصدم‌ را گفتم کانون فرهنگی مسجد از فعالیت‌های بچه‌ها پرسید و من هم برایش توضیح دادم توضیحاتم را که شنید گفت توی کارهای فرهنگی یه حلقه مفقوده‌ای است که مدیرها کمتر بهش توجه می‌کنن اونم سازماندهی و تربیت کادر خلاق و مبتکره  این حرف‌ها خط فکری‌اش را نشان می‌داد او ایده‌آل‌گرا بود و نگاهی راهبردی داشت به این فکر می‌گزد که کانون فرهنگی مسجد باید  با طرح‌های متنوعی که در طول سال برگزار می‌کند  انسان‌هایی متعهد و متخصص بار بیاورد تا آن‌ها بتوانند به‌تدریج امور فرهنگی مسجد را به دست بگیرند و نقش‌آفرین شوند از نگاه او ایجاد یک تحول اساسی در جوانان ازهمین راه می‌گذرد . 👤به نقل از ↓ ″ محمدمهدی دانشگر؛ برادر شهید ″ 📚بر گرفته از کتاب↓ " لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۱۶ " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۷۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... 🔹یوسف خدادوست: پدرم سخت مریض بود. روزبه‌روز حال روحی و جسمی‌‌اش بدتر می‌‌شد. از آنجایی که محبت‌های دوستان هم‌رزم شهیدم را در زندگی دیده بودم، به شهید حسین جوینده و شهید عباس دانشگر متوسل شدم و به‌نیت آنان، قرآن و زیارت عاشورا خواندم و التماس کردم و گفتم سلامتی پدرم را از شما می‌‌خواهم. چند روزی طول کشید تا مریضی پدرم رو به بهبودی رفت و روزبه‌روز بهتر شد و الحمدلله بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد. ... ... ‌‌‌‌‌ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۷۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... بسیار خوشحال بودم که در این سفر معنوی یک رفیق شهید آسمانی پیدا کرده‌ام. شب و روزم به یاد عباس می‌گذشت. بعد از دهۀ اول عاشورا به شهرستان بم رفتم. در اولین فرصت کتاب را به یکی از دوستان دادم و گفتم: «می‌بینید که صفحۀ اول کتاب مهر هدیه در گردش زده شده. شما بعد از مطالعه به دوستان دیگه بدید تا مطالعه کنن.» متوجه شدم که کتاب دست‌به‌دست می‌چرخد. بعدازظهری بود. از دوستانی که کتاب را مطالعه کرده بودند، نظرشان در رابطه با این شهید را سؤال کردم. همه می‌گفتند شهید در ۲۳سالگی با نوشتن این وصیت‌نامه و دستورالعمل عبادی جای تعجب دارد. خاطرات او جذاب و درس‌آموز است. درعین‌حال چهره‌اش بسیار دلربا است. مطمئن شدم آن احساسی که به شهید داشتم، در دوستانم هم ایجاد شده. همان شب با عشق و محبتی که به شهید داشتم، در عالم رؤیا دیدم در شهرستان بم یادوارۀ شهدا برگزار شده است. مسئولیت این یادواره بر عهدۀ من است. لباس زیبا و شیکی پوشیده‌ام. من که زیاد به پوشیدن کت علاقه ندارم، آن شب دیدم کت پوشیده‌ام و از مسئولان شهر بچه‌های سپاه و بسیج همه در برگزاری یادواره همکاری و کمک می‌کنند. مهمانان وارد مجلس می‌شوند. بعضی از دوستان فعالیتی که برای یادواره انجام داده‌اند، به من گزارش می‌دهند. قدری غرورم گرفته بود از اینکه این کار باعظمت یادواره برای همۀ شهدا به من سپرده شده است و بسیار خوشحال بودم بعضی‌ها از من کسب تکلیف می‌کردند. می‌گفتند کجای کار زمین مانده ما انجام بدهیم. از خوشحالی از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم. ۱:۳۷ بامداد بود. آن لحظه احساس و حال معنوی خوبی داشتم... ... ‌‌‌‌‌ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
«♥️🕊» شھادت... شوخی‌نیست!به‌حرف‌‌نیست، قلبت‌رابومیکنندبوی‌دنیابدهی‌رَدی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♥️✋🏻 ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۹۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران   🔹آقای محمدی‌پور : در سال ۱۳۹۶ عکس شهید عباس را در کانال فضای مجازی دیدم. اسمش را جست‌وجو کردم و زندگی‌نامه و وصیت‌نامه‌اش را خواندم. در روحیۀ من خیلی تأثیر گذاشت. تصمیم گرفتم او را رفیق شهیدم انتخاب کنم. عکسش را قاب گرفتم و توی اتاقم نصب کردم. هر روز نگاهش می‌کردم و از دیدنش احساس خوبی به من دست می‌داد. یک روز در فضای مجازی در کانال رفیق شهیدم خودم را معرفی کردم و عشق و علاقه‌ام را به شهید ابراز کردم. گفته شد نشانی منزل را برایشان بفرستم. بعد از یک هفته یک بسته هدیه برایم فرستاده شد. روی هدیه نوشته شده بود «از طرف عباس». خیلی خوشحال شدم و به دلم نشست. بازش کردم. دیدم کتاب آخرین نماز در حلب و جانماز و تسبیح است. به خودم گفتم: این جانماز و تسبیح بی‌دلیل نیست. می‌خواد یه چیزی رو به من بفهمونه. کتاب را باز کردم. دیدم در صحفه‌های اول به نماز اول‌وقت تأکید شده است. نماز را جدی گرفتم. با خواندن نماز آرام آرام محبتم به خدا بیشتر شد. واقعاً این هدیه تحول و جرقۀ بزرگی در زندگی‌ام بود. بچه‌هیئتی و مذهبی بودم؛ اما نماز را گاهی‌به‌گاهی می‌خو‌اندم. الحمدلله حالا یک عاشق واقعی شده‌ام و دارم در راهی که عباس شهید شده قدم برمی‌دارم. ... ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
اوایل بهمن ۱۳‌‌۹۲ بود و آن سال همدان بسیار سرد شده بود سردار اباذری و عباس آمده بودند خانه‌ی ما همه دور کرسی نشسته بودیم پدرم و مجتبی و حمید هم بودند عباس لباس زیبایی بر تن داشت از او سوال کردم لباستو از کجا خریدی جنسش باید ترکیه‌ای باشه گفت جنسش ایرانیه و از سمنان خریدمش من تا مطمئن نشم که جنس ایرانیه نمی‌خرمش حضرت آقا گفته باید کالای ایرانی بخریم باید تابع امر ولی باشیم. 👤به نقل از ↓ ″محمد درسی ؛ دوستِ شهید″ 📚بر گرفته از کتاب ↓ "لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ، فصل۱۷" ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۱۰۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش دوم محبت شهید به برادران 🔹ابوالفضل بهمن‌‌زاده، استان خوزستان: چند روزی در این فکر بودم که من هم باید یک رفیق شهید داشته باشم و خودم را به او نزدیک کنم تا از این طریق به خداوند متعال نزدیک‌‌تر شوم. کتاب‌‌های زیادی دربارۀ شهدا خوانده بودم. به همۀ شهدا علاقۀ خاصی داشتم. چندین شهید را در نظر گرفته بودم. مردد بودم که رفیق شهید من از شهدای جنگ تحمیلی باشد یا مدافع حرم. یک عکس از شهید دانشگر داشتم. همان خندۀ عباس در قلبم اثرگذار شد و او را به‌عنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. تابه‌حال چهار بار خواب دیده‌‌ام که یکی را تعریف می‌‌کنم. در عالم رؤیا دیدم که عباس به خانۀ ما آمده است. داخل اتاق مثل یک رفیق صمیمی روبه‌روی هم نشسته بودیم. عباس با همان لبخند همیشگی با من صحبت می‌‌کرد. صبح از خواب بیدار شدم. چند نکته از شهید یادم مانده بود. به من می‌‌گفت: «سعی و تلاشت رو بکن و درس‌‌هات رو خوب بخون. سعی کن مسئولیت بگیری تا بتونی به مردم بیشتر خدمت کنی.» ... ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۱۰۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران ... بعد از شهادت شهید مدافع حرم، عباس دانشگر، یک عکس کوچک از شهید جلوی آینۀ ماشینم آویزان کرده بودم. زمانی که ماشین در حال حرکت بود، عکس تکان می‌‌خورد. یک روز مادرم سوار ماشین شد. تا عکس را دید، گفت: «این کیه؟» گفتم: «این شهید مدافع حرم شهید دانشگره. تازه‌دامادی بود که رفت سوریه و شهید شد.» گفتم: «مادر، این شهید حاجت خیلی‌ها رو برآورده کرده.» یکی-‌دو مورد از محبت‌های شهید را به افرادی که در زندگی مشکلی داشته‌اند، برایش گفتم. مادرم در حالی که با جان و دل گوش می‌‌کرد، گفت: «چقدر چهرۀ مهربون و شادی داره.»... ...
آن روز ها عباس سه چهار سال بیشتر نداشت. با هم. وارد باغی بزرگ و سرسبز و خرم شدیم. وسط باغ ساختمان بزرگی وجود داشت و وارد ساختمان که شدم، رهبر معظم انقلاب، آیت الله امام خامنه ای را دیدم که بر روی یک صندلی نشسته است. خوشحال شدم و رفتم به سمتشان. عباس هم کنار ایشان ایستاد. وقتی حضرت آقا، عباس را دید، خوشحال شد و دستی به سرش کشید و لبخندی زد. از شوق دیدار با رهبری از خواب پریدم... 👤به نقل از↓ ″ خانم خانی ،مادر‌بزرگوار‌ِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
« تو فقط ده سالته؛ چطوری میخوای روزه بگیری؟ » این را در جواب اصرار هایش برای شرکت در اعتکاف رجبیه گفتم. آخر سر وقتی عشق و علاقه اش را دیدم قبول کردم که به اعتکاف برود. شاید آن سال های اول، صفا و صمیمیت جمع های دوستانه او را به اعتکاف می کشاند. اما بعدتر وقتی عمیقا فهمید که مراسم اعتکاف یک ضیافت معنوی است برای شرکت در آن لحظه ‌شماری می کرد. وقتی از اعتکاف برگشت معنویت از چهره اش می بارید. 👤به نقل از↓ ″ خانم‌خانی ،مادرِشهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″کتاب‌لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″ ... ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
از خوشحالی در پوستش نمی گنجید؛ وقتی به او خبر دادم که اسمت را برای سفر کربلا نوشته ام. سوم راهنمایی بود. روز موعود، وسایلش را با ذوق و شوق جمع کرد، خودش لباس هایش را شستو برای اصلاح موهایش پیرایشگاه رفت و همراه مادرش رهسپار کربلا شد. از عراق که برگشت به فکر تهیه پذیرایی بودم. تصور می کردم که فقط ده پانزده نفر از دوستانش به دیدار او خواهند آمد. اما زنگ خانه به صدا در آمد و حدود 40 نفر از دوستانش وارد خانه شدند! با شور و نشاط و علاقه، همدیگر را در آغوش گرفتند و می خندیدند. 👤به نقل از↓ ″ آقای‌مؤمن‌دانشگر ،پدر‌ِشهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″
۱۳۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش دوم محبت شهید به برادران ...ادامه خاطره ی قبل : عباس منتظرته و حال روحی تو رو فقط زیارت عباس خوب میکنه. تصمیمم را گرفتم و با حالی گرفته خوابیدم. صبح روز یکشنبه فرارسید. وسایلم را جمع کردم و سفر آغاز شد. برنامۀ سفر این‌گونه بود که ابتدا به تهران بروم و سپس، از تهران به سمنان. سوار بر اتوبوس، در مسیر قم-تهران بودم. به تصاویر عباس نگاه می‌کردم. بغض و آه و اشک امانم نمی‌داد. از طرفی خوشحال بودم که به زیارت شهید عباس مشرف می‌شوم و از طرفی هم نتیجۀ کنکور عذابم می‌داد. در همین حال که اشک می‌ریختم، با عباس درددل می‌کردم. گوشه‌ای از درددل‌هایم این بود: عباس جان، حالواحوالم رو میبینی. با توسل به تو سمت گزینش سپاه رفتم؛ ولی الان دیگه هیچ خبری از سپاه نیست و احتمالاً من رد شدم. عباس جان، دوست دارم به‌جای پرستار لقب پاسدار داشته باشم و ای کاش من هم مثل تو پاسدار میشدم. نیم ساعتی گذشت. تلفن همراهم زنگ خورد. به‌جای نام مخاطب نوشته شده بود شمارۀ خصوصی. جا خوردم. با خود گفتم: حتماً از سپاه تماس گرفتن. سریع جواب دادم. حدسم درست بود. از گزینش سپاه تماس گرفتند و زمانی تعیین شد برای ادامۀ مراحل گزینش. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. دوست داشتم پرواز کنم و به‌طور ناگهانی، آن حال روحی بد و آشفته تبدیل شد به حال روحی خیلی خوب و بانشاطی که به عقیده و نظر خودم کار دست عباس‌جان بود و این عنایت و توجه خاص عباس به من حقیر بود که آن روز، قبل از اینکه به سر مزارش برسم و عرض ادب کنم، محبت او را دیدم... ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
۱۳۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش دوم محبت شهید به برادران ...ادامه خاطره ی قبل : عباس منتظرته و حال روحی تو رو فقط زیارت عباس خوب میکنه. تصمیمم را گرفتم و با حالی گرفته خوابیدم. صبح روز یکشنبه فرارسید. وسایلم را جمع کردم و سفر آغاز شد. برنامۀ سفر این‌گونه بود که ابتدا به تهران بروم و سپس، از تهران به سمنان. سوار بر اتوبوس، در مسیر قم-تهران بودم. به تصاویر عباس نگاه می‌کردم. بغض و آه و اشک امانم نمی‌داد. از طرفی خوشحال بودم که به زیارت شهید عباس مشرف می‌شوم و از طرفی هم نتیجۀ کنکور عذابم می‌داد. در همین حال که اشک می‌ریختم، با عباس درددل می‌کردم. گوشه‌ای از درددل‌هایم این بود: عباس جان، حالواحوالم رو میبینی. با توسل به تو سمت گزینش سپاه رفتم؛ ولی الان دیگه هیچ خبری از سپاه نیست و احتمالاً من رد شدم. عباس جان، دوست دارم به‌جای پرستار لقب پاسدار داشته باشم و ای کاش من هم مثل تو پاسدار میشدم. نیم ساعتی گذشت. تلفن همراهم زنگ خورد. به‌جای نام مخاطب نوشته شده بود شمارۀ خصوصی. جا خوردم. با خود گفتم: حتماً از سپاه تماس گرفتن. سریع جواب دادم. حدسم درست بود. از گزینش سپاه تماس گرفتند و زمانی تعیین شد برای ادامۀ مراحل گزینش. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. دوست داشتم پرواز کنم و به‌طور ناگهانی، آن حال روحی بد و آشفته تبدیل شد به حال روحی خیلی خوب و بانشاطی که به عقیده و نظر خودم کار دست عباس‌جان بود و این عنایت و توجه خاص عباس به من حقیر بود که آن روز، قبل از اینکه به سر مزارش برسم و عرض ادب کنم، محبت او را دیدم... ...
در دوران آموزشی، یک روز فرمانده گروهان به دانشجویان گفت که یکی از سالن های دانشگاه را نظافت کنند. آن روز یکی از دانشجوها شیطنت کرد و کار نظافت خوب پیش نرفت.فرمانده گروهان بسیار عصبانی شد و با مشتی از خجالت آن دانشجو در آمد! لحظاتی بعد، عصبانیتش فروکش کرد و چند برگه کوچک به دست دانشجویان داد. از همه معذرت خواهی کرد گفت : « توی این برگه ها هر چی می خواید بنویسید ؛ چه نصیحت، چه فحش...» هر کس چیزی نوشت یادم هست که عباس نوشته بود : « ما شنیده بودیم که فرمانده بد دهن باشه، شنیدیم که فرمانده تنبیه و توبیخ می کنه اما نشنیدیم که فرمانده نیروی خودش رو بزنه. به نظر من شما که این دانشجو را جلوی جمع زدید، باید جلوی جمع از ایشون معذرت خواهی کنید.» فرمانده گروهان، نوشته عباس را که خواند، گفت : «فردا همه بایدبیان نمازخانه گردان شهید باکری.» فردای آن روز وقتی همه درنماز خانه جمع شدند، فرمانده گروهان از آن دانشجو معذرت خواهی کرد و ستش را بوسید. 📎 به نقل از↓ ″ مرتضی معاضد فرد، همکار شهید ″ 📌 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی به رنگ شهادت، فصل۱ ″ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
خنـده هاے دلنـشین شـهــدا نشـان از آرامــش دل دارد وقتے دلت با "خـــدا" باشـد ؛ لبـانت همیشه مے خنـــدد . اگر با خدا نباشے هر چقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است. 🌸🌿
۱۸۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران ...از نیشابور حرکت کردیم و یک‌به‌یک شهرها را پشت‌سر گذاشتیم. من پشت فرمان بودم که تابلوی ۴۰ کیلومتر تا شهر سمنان را دیدم. با آقای غلامی که رانندۀ ماشین دیگر بود، تماس گرفتم. ‌قدری از ماشین ما جلوتر بود. گفتم: «داریم به سمنان نزدیک می‌شیم. من بچه‌های ماشین خودمان رو راضی کردم. همگی دوست دارن مزار شهید عباس دانشگر رو زیارت کنن. شما نظرتون چیه؟» آقای غلامی گفت: «بچه‌ها عجله دارن. بذار توی مسیر برگشت حتماً می‌ریم. کمی اصرار کردم؛ ولی فایده نداشت. سفر ما گروهی بود و من باید تابع جمع می‌بودم. برخلاف میل باطنی‌ام، قبول کردم. دلم‌ شکست؛ طوری که دیگر قادر به رانندگی‌ نبودم. جای خودم را به یکی از دوستان دادم تا بقیۀ راه را او رانندگی کند. در صندلی عقب نشستم و مشغول درددل با شهید عباس شدم. عکس او را که همراه خودم آورده بودم از لای کتاب آخرین نماز در حلب بیرون آوردم و مشغول صحبت با او شدم. بیست دقیقه‌ از تماسم با آقای غلامی نگذشته بود که گوشی‌ام زنگ خورد. دوباره خودش بود. ‌گفت ماشینش مشکل فنی پیدا کرده. بهتر است به تعمیرکار نشانش بدهد تا خیالش جمع بشود. گفت: «شما راهتون رو ادامه بدید. ما خودمون رو به شما می‌رسانیم.» با شنیدن این حرف در دلم شور و هیجانی ایجاد شده بود و لبخندی بر لبم نشسته بود. گفتم: «ما الان نزدیک ورودی شهر سمنانیم. حالا که این‌طوره، تا موقعی که شما ماشین رو ببرید تعمیرگاه، ما هم می‌ریم مزار شهید عباس.» گفت: «تو که نمی‌دونی امامزاده کجای شهره. شاید راه دور باشه و خیلی معطل بشید.» گفتم: «اتلاف وقت نمی‌کنیم... ...
۲۳۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ... آرزو دارم روزی بیایم سمنان زیارت آرامگاهش. الان هم گرفتاری توی زندگی‌ام هست. به او متوسل شدم. ان‌شاءالله که حل می‌شود. او نقطۀ اتصال به خدا و اولیای الهی است. عکس او را گذاشته‌ام پس‌زمینۀ گوشی‌ام و هروقت گوشی را دستم می‌گیرم و می‌بینمش، بهش سلام می‌دهم و انرژی می‌گیرم. در فضاهای مجازی هم از صحبت‌های شهید و عکس‌هایش می‌گذارم تا یاد او را زنده نگه‌دارم. شهید را عین یک برادر تنی دوست دارم و همیشه به یادشم. امیدوارم لیاقت خواهری‌اش را داشته باشم. این شهید دست هزاران جوان مثل من را گرفته و راه درست را نشانشان داده... رسالت زندگی ۲۳سالۀ شهید عباس تنها نایل شدن به مقام شهادت نبود؛ رسالت زندگی اندک شهید دستگیری جوان‌هایی مثل من تا آخر عمر و نه‌تنها در این جهان مادی بلکه در آخرت هم است. این حرف‌ها شعار نیست و واقعیت است. شهید زنده است و بین ما حضور دارد. همیشه حضورش را در زندگی‌ام احساس می‌کنم که ایستاده و بهم لبخند می‌زند. ...
۲۶۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم 🔶️محبت شهید به خویشاوندان 🔹مادر بزرگوار شهید : سر مزار فرزندم بودم. خانمی جلو آمد و بعد از احوال‌پرسی گفت: «شما مادر شهید هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «من رؤیای صادقه‌ای دیدم. می‌خوام براتون تعریف کنم.» اول قبر پدرش را به من نشان داد که کمی آن‌طرف‌تر از مزار عباس بود. گفت: «من ساکن تهران هستم. هر چند ماه یک بار به اینجا می‌آم و برای پدرم فاتحه‌ای می‌خونم و امامزاده علی‌اشرف(ع) رو هم زیارت می‌کنم. یه شب در عالم رؤیا دیدم جوونی بلندقامت و رعنا به من گفت: شما که سر مزار پدرت می‌آی، چند قدم اون‌طرف‌تر سری به ما هم بزن. گفتم: شما کی هستید؟ گفت: عباس دانشگر هستم. وقتی از خواب بیدار شدم، هرچه فکر کردم یادم نمی‌اومد که مزاری رو به این نام دیده باشم. اسم عباس دانشگر رو هم تا به حال نشنیده بودم. دیدن این خواب خیلی برام عجیب بود. با خودم گفتم: این‌سری که به سمنان برم، باید برم جست‌وجو کنم تا ببینم چنین مزاری با این نام هست یا نه. اومدم سمنان و در اولین فرصت به امامزاده رفتم. بین مزار‌های اطراف جست‌وجو کردم. مزارش رو پیدا کردم. اونجا بود که تازه فهمیدم جوونی که به خوابم اومده بود، یه شهیده. یه شهید مدافع حرم. عجیب بود. مزار این شهید چهار-پنج‌متری مزار پدرم بود؛ درست همون چیزی که شهید توی خواب به من گفته بود. بعد از این اتفاق، متوجه شدم شهید به من نظر لطف و محبت داشته و من رو انتخاب کرده. از اون روز علاقۀ من به شهدا بیشتر شد و هربار که سر مزار پدرم می‌آم، سر مزار شهدا ازجمله شهید عباس می‌رم و فاتحه می‌خونم.» ...
۲۶۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹خانم نظری از بستگان شهید: یک روز به امامزاده علی‌اشرف(ع) رفتم. بعد از زیارت امامزاده و شهدا و اهل قبور، به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم و فاتحه خواندم. بهش گفتم: «شنیدم تو حاجت می‌دی؛ ولی من باور نمی‌کنم. من یه حاجت دارم یک ساله درخواست و التماس می‌کنم و حاجتم برآورده نمی‌شه.» موقع خداحافظی از امامزاده دوباره از دور گفتم: «عباس‌جان، از محبت‌هایی که شما به مردم دارید برای من سخته قبول کنم.» همان شب در عالم رؤیا عباس را دیدم. به من گفت: «شما که باور ندارید، چرا سر مزارم اومدید؟ پس باور دارید.» در خواب یک سکه به من داد. وقتی بیدار شدم، بسیار شرمنده شدم که با آن لحن با شهید صحبت کردم. فردای آن روز دعایی که یک سال دنبال آن بودم، به مرز اجابت رسید. یقین کردم که شهدا حرف ما را می‌شنوند. ...
۱۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ پایان پیشگفتار ... در ادامه از سرور و استاد گرامی‌ام، حجت‌الاسلام‌والمسلمین دکتر احمد انصاریان استاد حوزه و دانشگاه تشکر می‌کنم که نقطه‌نظرات و راهنمایی‌هایشان راهگشا بود. همچنین، از همۀ برادران ارجمند و خواهران گرامی و جوانان و نوجوانان عزیز که در فضای مجازی برای زنده نگه داشتن راه و آرمان‌های بلند شهدا در سراسر کشور زحمت می‌کشند و عزیزانی که به‌طور گمنام و ناشناخته در فضای مجازی یا در مساجد و یا در پایگاه‌های مقاومت بسیج به‌طور گسترده‌ در معرفی شهید به نسل جوان فعالیت کردند، از صمیم قلب تقدیر و تشکر می‌کنم. وظیفه می‌دانم از آقایان نادر حیدری (تهران)، محمدرضا جهانشیر (سمنان)، مهدی قهرمانی (همدان)، مهدی آخوندی (خراسان رضوی)؛ و سرکار خانم طلایی‌نژاد (خراسان رضوی)، سرکار خانم احمدیان (تهران) و سرکار خانم اکبری (ایلام) که در دو سال گذشته فعالیت چشمگیری در معرفی شهید در بین جوانان داشته‌اند، قدردانی و سپاسگزاری کنم. امیدوارم خدای سبحان به همۀ دوستان و عزیزانی که در مسیر تحقق آرمان‌های بلند امامین انقلاب اسلامی و شهدا شبانه‌روزی تلاش می‌کنند، پاداشی همسنگ شهدا مرحمت فرماید، ان‌شاءالله. مؤمن دانشگر، پدر شهید 20 آبان 1401. ... اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
۲۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 🔹سیدیاسین موسوی: در مراسم یادوارۀ شهید عشریه بودم که ناگاه خبر شهادت عباس رسید. همه بهت‌‌زده شدیم. به ما گفته شد تا خبر قطعی نشده، جایی نگویید. فردا اول صبح وارد دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) شدم. جلوی در عکس عباس را دیدم. حجله گذاشته بودند. مداحی مدافعان حرم پخش می‌شد. مدت‌ها با عباس زندگی کرده بودم. با عباس دورۀ آموزشی بودم. در اردوهای مختلف با او بودم. در شرایط مختلف. در گرما و سرما... خاطرات یکی‌یکی در ذهنم مرور می‌‌شد. گریه امانم نمی‌‌داد. سراسیمه به‌سمت دفتر تربیت جهادی رفتم. دیدم دوستان زودتر از من به دفتر سردار اباذری رفته‌‌اند. در دفتر سردار همه گریه می‌‌کردند. فضای اتاق عباس پر از حسرت و آه و ناله شده بود. آن روز اتاق عباس احتیاج به روضه‌‌خوان نداشت. دیدن صندلی خالی‌اش روضه بود. هرکه وارد می‌‌شد، اشکش جاری بود. ...
۳۰۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍صفحاتِ پایان کتاب 💠 مستندات شهید 📄 نامه‌ها (نامه‌هایی برای همسرش از سوریه) ✉️ نامه اول: بسم‌ الله الرحمن الرحیم همسر عزیزم! این نامه را می‌نویسم بیشتر برای تنگی دل خودم. شنیدی می‌گویند سخن که از دل برآید بر دل نشیند. صداقتم را به‌حرمت صدای لرزانم بپذیر. زندگی روح دارد و جسم، مثل انسان. جسمش دیدنی‌های آن است. روحش که به جسمش جان می‌دهد، عشق است. من همیشه دوست داشتم یک عاشق ببینم. همیشه دوست داشتم ببینم عاشق چگونه زندگی می‌کند، چه می‌گوید، چگونه فکر می‌کند. آخر خیلی می‌شنیدم از سوزوگداز و درد و درمان عشق. عشق بسیار مقدس است. عشقِ هرچه غیر خداست مجازی و عشق حقیقی، خداست؛ اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می‌رسیم. من دوست دارم عاشق بشم! از تو شروع کنم تا بتوانم ذره‌ای عشق حقیقی را درک کنم. دوست داشتن مقدمۀ عشق است؛ اما عشق نیست. اگر بخواهیم عاشق هم باشیم باید تلاش کنیم... تلاش در محبت کردن، تلاش در رفتار خوب و پسندیده. عشق مربوط به صورت نیست؛ صورت ظاهر عشق است، مقدمۀ عشق است؛ اما ادامه‌اش با روح است. اخلاق مربوط به روح است. دوستت دارم، فاطمه جان! امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم! خیلی دوستت دارم! دلم برایت تنگ می‌شود، عشقم! ✍️ ع. د ...