eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
161 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از .
{اولین_پارت} بین ماه های سال,اردیبهشت برام دوس داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود,ماهی که چهارمین روزش حمید به دنیا اومده بود❤️ جشن تولد مختصری گرفتیم، از صبح درگیر درست کردن کیک بودم،از علاقه زیاد حمید به بستنی خبر داشتم برای همین با شیر تازه براش کلی بستنی درست کرده بودم، هرچند خوشحالی و شوخی های وقت فوت کردن شمع هازیاد به درازا نکشید.... چند روز منتظر بودم حمید از سر کار بیاد با هم غذا بخوریم، هوا بارونی بود، ساعت از سه گذشته بود ولی از حمید خبری نبود، پیش خودم فکر کردم حتما باز جایی دستش بند شده و داره گره کاری رو باز میکنه، وقتی زنگ در رو زدطبق معمول به استقبالش رفتم، تا ریخت وقیافش رو دیدم از ترس خشکم زد..... تو دعوت شده ی امام زمانی😍 ♥️⛓|@SHAHIDMM |⛓♥️
هدایت شده از .
{پارت دوم} تا ریخت وقیافش را دیدم از ترس خشکم زد،سر و پایش کثیف و خاکی بود، فهمیدم باز تصادف کرده! زانو های شلوارش پاره شده بود و رد کشیده شدن اسفالت پشت استین کاپشنش مشخص بود، رنگ به صورتم نمونده بود، همون جا جلوی در بی حال شدم، طاقت نداشتم حمید را این مدلی ببینم، دلداریم داد و گفت :«نگران نباش ،باور کن چیزی نشده،ببین خودم با پای خودم اومدم خونه، همه چیز به خیر گذشت» ولی من باور نمیکردم، سوال پیچش کردم تا بفهمم چه اتفاقی رخ داده، پرسیدم :« کجا تصادف کردی حمید؟ درست بگو بینم چی شده؟ باید بریم بیمارستان از سر و پاهات عکس بگیریم». حمید در حالی که لیوان اب را سر میکشید گفت:« با اقا میثم و اقا نبی الله سوار موتور می امدیم که وسط غیاث اباد یک ماشین به ما زد سه نفری پرت شدیم وسط خیابون، شانس اوردیم من کلاه داشتم». زخم های سطحی برداشته بود؛ از سیر تا پیاز قصه رو تعریف کرد که چجوری شد؛ کجا زمین خوردن؛بقیه حالشون خوبه یا ن . اینطور چیزهارو از من پنهان نمیکرد.من هم فقط غر میزدم:« چرا راننده اون ماشین این طور رانندگی می کرده؟ تو چرا حواست نبوده؟» این اولین باری نبود که حمید تصادف میکرد؛ چندین بار با همین وضع به خونه اومده بود اما هردفعه مثل بار قبل که خونین و مالین با لباس پاره میدیدمش,دست و پایم رو گم میکردم و توان انجام هیچ کاری را نداشتم . مخصوصا یک بار که شبانه از سنبل اباد در حال برگشت به قزوین بود موتور حمید به یک نیسان خورده بود,شدت تصادف به حدی بود ک حمید با موتور وسط جاده پرت شده بود. هردوطرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد,شانسی ک اوردیم این بود که...
هدایت شده از .
{پارت سوم} هردوطرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد,شانسی ک اوردیم این بود وسط جاده زمین خورده بود. آن شب هم که بعد از کلی تاخیر به خانه امد همین وضعیت را داشت ,لباس های پاره,دست و پای خونی , این تصادف کردن ها صدایم را حسابی دراورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را میداند,مواظب نیست. از روی حساسیتی که به حمید داشتم شروع کردم به دعوا کردن:«مگه روز رو از تو گرفته بودن؟ چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمیکنی؟ این موتورو باید بندازم اشغالی...» از بس از این تصادف ها دیده بودم چشمم ترسیده بود ,به حدی حساس شده بودم که در این شرایط یکی میخاست من را ارام کند و برایم اب قند درست کند. حمید لباس های خونی و پاره پوره را عوض کرد و تا شب خوابید ولی شب کمردردعجیبی گرفت,چشم روی چشم نمیزاشت,تا صبح حمید رو پاشویه کردم دستمال خیس روی پیشانیش گذاشتم و بالای سرش قران میخواندم. وقتی دید تا صبح بالای سرش بودم گفت:«مهر مادری شنیده بودم ولی مهر همسری نشنیده بودم که با چشم خودم دارم میبینم اگه یه روز مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانومم» صبح زود حاضر شدیم رفتیم بیمارستان بعد از گرفتن عکس از کمرش فهمیدیم دیسک پیدا کرده،دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت، باید رعایت میکرد تا بهترشود. یک روز که برای استراحت در خونه مانده بود همه فهمیده بودند از در و دیوار خانه مهمان می امد. یه لحظه خانه خالی نمیشد.دوست فامیل همسایه و ... تو دعوت شده ی امام زمانی😍 ♥️⛓|@SHAHIDMM |⛓♥️
هدایت شده از .
{پارت چهارم} با خودم گفتم:« حمید یک تصادف ساده داشته این همه مهمون اومده اگه خدای نکرده تو ماموریت جانباز بشه من باید نصف قزوین رو پذیرایی کنم و راه بندازم. تمام مدت برای خوش امد گویی و پذیرایی سر پا بودم،به حدی مهمون ها زیاد بودند که شب ها زودتر از حمید بر اثر خستگی میفتادم. بخاطر کمردردش مثل همیشه نمیتونست بهم کمک کنه ،با این حال تنهامم نمیزاشت ،توی اشپزخونه روی صندلی مینشست و اشعاری از سعدی،حافظ میخواند . خستگی من را که میدید میگفت:«تو رو به ابروی حضرت زهرا منو ببخش که نمیتونم کمکت کنم این مدت خیلی به زحمت افتادی،ده روز استراحتم که تموم بشه مرخصی میگیرم کارهای خونه رو انجام میدم تا تو استراحت کنی...‌. بین این ده روز استراحتی که دکتر برای حمید نوشته بود تولد حضرت زهرا وروز زن بود، بخاطر شرایط جسمانی حمید اصلا به فکر کادو از طرف او نبودم. سپاه برای خانم ها برنامه گذاشته بود با اصرار حمید شرکت کردم اما دلم پیش او جامانده بود ... وقتی برگشتم دود از کلم بلند شد.... تو دعوت شده ی امام زمانی😍 ♥️⛓|@SHAHIDMM |⛓♥️
هدایت شده از .
{پارت پنجم} ❤️@SHAHIDMM❤️ وقتی برگشتم دود از کله م بلند شد،حمید با همون حال رفته بود بیرون و برای من دسته گل و هدیه روز زن خریده بود، قشنگ ترین هدیه روز زنی بود که گرفتم، نه به خاطر ارزش مادی، به این خاطر که غافلگیر شدم، چون اصلا فکر نمیکردم حمید با این شرایط جسمی و درد کمر از پله ها پایین برود و برایم در شلوغی بازار هدیه تهیه کند. همان روز به من گفت:« کمرم خیلی درد میکرد ، نتونستم برای مادر خودم و مادر تو چیزی بخرم، خودت زحمتش رو بکش ». رسم هر ساله حمید همین بود، روز تولد حضرت زهرا«س» هم برای من، هم برای مادر خودش و هم برای مادر من هدیه می‌گرفت ، روی مادر خیلی حساس بود، رضایت و لبخند مادر براش یک دنیا ارزش داشت، عادت همیشگیش بود که هر بار مادرش را میدید خم میشد و پیشانی اش را می‌بوسید، امکان نداشت این کار را نکند، همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود هر بار مادرش تماس میگرفت و سلام میداد حالت حمید عوض میشد ، کاملا مودبانه رفتار می‌کرد ، اگر دراز کش بود مینشست، اگه نشسته بود می ایستاد، برایم این چیز ها عجیب بود گفتم:« حمید مادرت که نمیبینه تو دراز کشیدییا نشستی ، همون طور دراز کش که داری استراحت میکنی با عمه صحبت کن». گفت:« درسته مادرم نیست و نمی‌بینه ، ولی خدا که هست خدا که میبینه». ایام ماه شعبان ولادت امام حسین علیه السلام و روز پاسدار بود که حمید گفت: « بریم سمت امامزاده حسین ، میخوام برای بچه های گردان عطر بگیرم ، همونجا هم نماز میخونیم و برمیگردیم». به فروشگاه محصولات فرهنگی امام زاده که رسیدیم....
هدایت شده از .
{پارت ششم} ♥️⛓@SHAHIDMM♥️⛓ به فروشگاه محصولات فرهنگی امام زاده که رسیدیم چند مدل عطر را تست کردیم هفتاد تا عطر لازم داشت، بالاخره یکی را پسندیدیم ، یک عطر متفاوت هم برای حمید برداشتم ، گفتم : « اقا این عطر برای خودت، هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار ». بعد هم این عطر را جدا از عطر های دیگرداخل جیبش گذاشتم. دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را میزد، خیلی خوشبو بود، بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست، چند باری جویا شدم طفره رفت، حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده ولی نمی خواهد بگوید که من ناراحت نشوم، یکبار که حسابی سوال پیچش کردم گفت« یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود منم وقتی دیدم اینطوریه کل عطر رو بهش دادم!» اواسط اردیبهشت ماه بود، آن روز از سرکار مستقیم برای مربی گری رفته بود باشگاه، خانه که رسید از شدت خستگی ساعت ده نشده خوابید، نیم ساعتی خوابیده بود که گوشیش زنگ خورد، از محل کارش تماس گرفته بودند، دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه، در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند برای همین بیدارش کردم. گوشی را که جواب داد فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند، باید به محل پادگان می رفت، سریع آماده شد، موقع خداحافظی پرسیدم«کی برمی گردی؟» گفت «مشخص نیست!». تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم اما خبری نشد، کم کم خوابم برد، ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم، هنوز برنگشته بود، خیلی نگرانش شدم، گوشی را نگاه کردم دیدم پیام داده« خانوم من میرم بندرعباس، مشخص نیست کی برمی‌گردم، مراقب خودت باش... خیلی تعجب کردم،چرا انقدر یهویی رفت؟؟؟؟؟
{پارت هشتم} ♥️⛓@SHAHIDMM♥️⛓ شنیدن این خبر برایم سنگین بود،خیلی ناراحت شدم. گفتم:«حمید من باهرماموریتی ک رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریبه؟؟؟،من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه تو برگردی,اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا ممکنه یکی دوماه نباشی؟» از کنسل شدن پرواز به حدی ناراحت بود که حرفش نمی امد ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور که بودیم لام تا کام حرف نزد،تا چند روز حال خوبی نداشت.ماموریت های داخل کشور زیاد میرفت، از ماموریت های یک روزه تا ده پونزده روزه، اکثرشان را هم به پدرمادر حمید اطلاع نمیدادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود گفته بودند برای رفتن مختار هستید،هیچ اجباری نیست اما او دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان در سامرا باشد. ............................................................. یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه میخواستیم پس انداز کنیم،حمید اصرار داشت که حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت :«امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک حساب باز کن پولمون رو بزاریم اونجا، فردا روزی اتفاقی میفته برای من،حس خوبی ندارم ،این پول به اسم تو باشه بهتره گفتم:«یعنی چی اتفاقی برای من بیفته؟ اتفاقا چون میخوام اتفاق بدی نیفته باید به اسم خودت حساب باز کنی» اصرار که کرد قهرکردم و گفتم باید به اسم تو باشه و راضیش کردم.... اواخر اریبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید😔
{پارت هشتم} شنیدن این خبر برایم سنگین بود،خیلی ناراحت شدم. گفتم:«حمید من باهرماموریتی ک رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریبه؟؟؟،من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه تو برگردی,اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا ممکنه یکی دوماه نباشی؟» از کنسل شدن پرواز به حدی ناراحت بود که حرفش نمی امد ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور که بودیم لام تا کام حرف نزد،تا چند روز حال خوبی نداشت.ماموریت های داخل کشور زیاد میرفت، از ماموریت های یک روزه تا ده پونزده روزه، اکثرشان را هم به پدرمادر حمید اطلاع نمیدادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود گفته بودند برای رفتن مختار هستید،هیچ اجباری نیست اما او دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان در سامرا باشد. ............................................................. یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه میخواستیم پس انداز کنیم،حمید اصرار داشت که حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت :«امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک حساب باز کن پولمون ♥️⛓@SHAHIDMM♥️ رو بزاریم اونجا، فردا روزی اتفاقی میفته برای من،حس خوبی ندارم ،این پول به اسم تو باشه بهتره گفتم:«یعنی چی اتفاقی برای من بیفته؟ اتفاقا چون میخوام اتفاق بدی نیفته باید به اسم خودت حساب باز کنی» اصرار که کرد قهرکردم و گفتم باید به اسم تو باشه و راضیش کردم.... اواخر اریبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید😔
{پارت دهم} ♥️⛓@SHAHIDMM♥️⛓ امتحانای پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضون افتاده بود. شب قبل امتحانم به حمید گفتم:«شوهرعزیزم،شام امشب با تو ببینم چ میکنی😌👌» تا شام رو حاضر کنی من چندصفحه ای درسمو مرور کنم بعد هم گرسنه و تشنه نشستم تا غذا اماده شود،یه ساعت گذشت یه ساعت شد دوساعت و خبری از حمید نبود رفتم اشپزخونه دیدم بله سیب زمینی هارو انگار خط کشی کرده بود و تازه میخواست سرخ کنه اجاق گازم که خیلی کوتاه کرده بود😂 گفتم:«وای حمید روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد خب اجاقو زیاد کن گفت:«عزیزم هولم نکن بزار مغزپخت بشن» برای اینکه گرسنه نمونیم گفتم حمید جان مرسی بقیشو خودم انجام میدم🤦‍♀ با اصرار گفت :«حرفشم نزن😐 شام امشب با منه تا یه ربع دیگه امادست . یه ربع شد یه ساعت از اتاق بلند داد زدم چیشد مهندس؟؟؟😂 صدام زد غذای سر اشپز امادست😁بیا این غذا خوردن داره.... وارد اشپزخونه شدم دیدم همه چیز رو چیده هربار سفره رو میچید یادش میرفت یه چیزیو بیاره یا نمک یا اب😅 سفره رو که دقیق نگاه کردم گفتم:«حمید تو که میدونی این غذا بدون خیارشور نمیچسبه اونم غذای به این خوبی تخم مرغ و سیب زمینی😌» گفت:«انقد سراشپز رو هول کردی یادم رفت» خواستم بلند شم که دستشو گذاشت رو شونم گفت تو مشغول شو خودم میارم. ...................... امتحانام ک تموم شد برای شام خانه پدرم دعوت بودیم موتور حمید خیلی کثیف شده بود خانه خودمان جایی برای شستن موتور نداشتیم خانه پدرم ان را میشستیم ان جا ک رسیدم حمید به تنهایی خجالت میکشید میگفت خانوم توهم بیا پیشم. همین ک موتور را شستیم.......
{پارت یازدهم} ⛓@SHAHIDMMگوشی حمید زنگ خورد باز هم فراخوان بود,جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان میشنیدم حالم خراب میشد و بند دلم پاره میشداحساس خطر را از کیلومتر ها دورتر احساس میکردم ، حمید اماده شد و رفت،به مادرم گفتم:« این بار سوریه است ،شک ندارم».چندساعتی گذشت،حوالی ساعت ده شب بود که برگشت،به شدت ناراحت بود و در لاک خودش رفتع بود، که گاهی با پدرم زیرگوشی حرف میزدند جوری ک من متوجه نشوم ،برایشان میوه بردم و گفتم شما دوتا به هم دیگه چی میگین؟ میخوای بری سوریه؟؟ پدرم خندید و گفت:«حمید جان دخترمن زرنگ تر از این حرفاست نمیشه ازش چیزی پنهون کردحمید با سر حرف پدرم را تایید کرد و به من گفت:« آره درست حدس زدی ، اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن،ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومده», با تعجب گفتم:«مگه سوریه رفتن قرعه کشی میخواد؟» پدرم گفت : « چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزام محدود ، برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری یه تعداد اعزام بشن », حمید با پدرم حرف میزد که واسطه بشود برای رفتنش،میگفت الان وقت موندن نیست اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا«س» میشم». به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمیشد طرف حمید بروم، این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم، داشتم تلوزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدایه مادرم از اشپز خانه بلند شد، روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپز خانه رفتم، چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده ، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت..... @SHAHIDMM
{پارت چهاردهم} شانزدهم مهر با ناراحتی امدو گفت :« بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد، ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد، بابا سر این چیزا حساس بود ، خیلی زود احساساتی میشد ، این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت، همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهداس مدافع حرم از شبکه افق پخش میشد ، پدرم زنگ میزد به حمید و میگفت:« نذار فرزانه این برنامه هارو ببینه، یک دوره ای شبکه افق خونه ماممنوع بود. ان روزها برای همه ما سخت میگذشت،حمید میگفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است،خیلی بی تاب شده بود نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود ،هروقت از دانشگاه می امدم از پشت در صدای دعاهایش را میشنیدم،وارد که میشدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود،دلش نمیخواست بماند،میل رفتن داشت😔.کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد،زنگ میزدند و از حال و هوای سوریه میگفتند،صدا خیلی با تاخیر میرفت،حمید سعی میکرد به انها روحیه بدهد،بگو بخند راه مینداخت،هرکدام از رفیق هایش یک طوری دل حمید را میبردند🙂،اقا میثم از اعضای گروهشان میگفت:« من همینجا میمونم تا تو بیای سوریه،اینجا ببینمت بعدبرگردن ایران» همین همکارش لحظه اخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود حمید من دوتا پسر دارم،ابوالفضل و عباس،اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده🙂. ⛓❤️@SHAHIDMM❤️⛓