eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1.1هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
4.9هزار ویدیو
141 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الࢪحمن الࢪحیم شࢪوع زندگینامه شهید محسن حججی عزیز . 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه سال91. نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با موسسه شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، شماره تلفن موسسه را لازم داشتم. با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن یه لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز من ومحسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه_بابل قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را باناراحتی پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟 کانال ایتا☺️ 👇👇👇👇👇 @montazeran_zohor_13
بسم الله الࢪحمن الࢪحیم شࢪوع زندگینامه شهید محسن حججی عزیز . 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه سال91. نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با موسسه شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، شماره تلفن موسسه را لازم داشتم. با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن یه لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز من ومحسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه_بابل قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را باناراحتی پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟 کانال ایتا☺️ 👇👇👇👇👇 @montazeran_zohor_13
بسم الله الࢪحمن الࢪحیم شࢪوع زندگینامه شهید محسن حججی عزیز . 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه سال91. نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با موسسه شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، شماره تلفن موسسه را لازم داشتم. با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن یه لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز من ومحسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه_بابل قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را باناراحتی پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟 کانال ایتا☺️ 👇👇👇👇👇 @montazeran_zohor_13