🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_چهارم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
من و حمید باهم عروسی میکنیم. سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب میسازیم.
به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم. چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می کردم با خودم می گفتم: شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چیز طبق قراری که گذاشتم همون جا تموم میشه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون به کسی هم حرفی نمیزنیم. ما که نمیتوانیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم.
به این جا که می رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم پاره میشد دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر میشدم.
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم.به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.
داشتم برنامه ریزی می کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش بروید. هر بار دو نفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم. نمی دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم، ولی ته چشم های هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم.....
ادامه دارد...