فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این رسم عاشقی نبود خاك بر سرم💔
@Montazeran_zohor_13
او،ازخوشیدنیاگذشت
برایخوشیابدی..!:)
واینسختیهاراباجسموجانشپذیرفت...
نگذاشتخوشیدنیادرگیرشکند
ودرآخرخودشرابهمعشوقشرساند(:'!♥️
#شهید.احمد.مشلب
@Montazeran_zohor_13
-میدونِستےاربـٰابتتوروبیشتَر
ازخودتدوسِتدارهシ♥️؟
+چِطـور؟!
-آخہتوخودِتدعـٰاهاتوبَعدیہمُدتۍیادِتمیره!
وَلۍاربابِتحِسابِدونہدونہدعاهاتوڪِہهیچ!
حَتۍآههایۍڪہازسَرحَسرت
هَمڪِشیدۍداره!
یادِشنِمیـره!
محـٰالہفَراموششونڪُنہ^^💔
#تلنگرانه
@Montazeran_zohor_13
سلام علیکم🌱
لطفا نظراتتون در مورد فعالیت کانال بهمون بگین به صورت ناشناس❤️🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴سعی کنید با مُهری که از خاک کربلا درست شده نماز بخوانید چون....
استاد #انصاریان
🌹شهید محرم علی پور 🌹
🔹شادی روح شهدا صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
⚪️فرازی از وصیتنامه شهید:
هر کجا که باشید می توانید سرباز ولایت باشید، در هر شغلی که باشید و دوست داشته باشید. با ولایت بودن، با دوستی دنیا در یک جا نمی گنجد. پس اگر مال دنیا هم داشتید، نگذارید محبت مال دنیا شما را از ولایت جدا کند.
#پنجاه_سال_عبادت
🔺محسن برهانی: مرحوم مرتضی مطهری در تقابل کامل با حکومت پهلوی بود اما هیچ مشکلی برای عضویت ایشان در هیأت علمی دانشگاه تهران ایجاد نشد؛ نه تعلیق شد و نه اخراج و نه تهدید به عدم تمدید قرارداد پیمانی!
📸 تصویر نامه تعلیق شهید مطهری
🖌#پی_نوشت:
یکی از هنرمندی های بزرگ گوساله های سامری یهود در داخل کشور تحریف تاریخ و تحریف حقایق هست
؛ ۴ روز تا اربعین
هر کس با پای پیاده
به زیارت امام حسین برود
خداوند به ازای هر قدمی که بردارد
هزار ثواب به او میدهد
و هزار گناهش را پاک میکند...
🔹حدیث #امام_صادق علیه السلام
منْ أَتَى قَبْرَ الْحُسَيْنِ مَاشِياً
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《شنبه》
اکیپ دختر پسرای انقلابی دهه هشتادی 😎💫
اینجا همه جمع شدیم مشتی تو دهن دشمن بزنیم و مبارز میخوایم🙃💪
https://eitaa.com/joinchat/4236771513C6bee9f2c67
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبری فرمودند:
غلط میکنید!💪🏻😎
ای جان جانان، شما هیچگاه تکراری نمیشی..❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی شهید دانشگر در پیاده روی اربعین 🌱😞
منمینویسمازعشقبینزوجهاۍمَذهبی!
توبخوانازمحـبـتهآییکهاَساسش
عشقبه خـداست🔗♥️..!(:
#عاشقانه
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۰
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.
💞همان جا محرم شدیم.💞
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۱
مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت....
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
میخندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
_من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.ابروهایم را انداختم بالا
_فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
_نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
_ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا میکردی.
خنده ام را جمع کردم.
_ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.
ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۲
هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دخترهای بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیرپایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نمازجمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد میگرفت.طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب #خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست میکشیدند..
و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
خرداد ۸۸ موقع برگشت از تجمع میدان امام حسین علیه السلام، نزدیک میدان آزادی، فقط به جرم پوشیدن شلوار پلنگی و بدون همراه داشتن هیچ وسیله دفاعی ، اغتشاشگرها میریزند سرش .
پنج ضربه چاقو به پای چپش و یک ضربه قمه به بازوی چپش میزنند و آنقدر به سرش می کوبند(که خودش میگفت یک نفر از اغتشاش گر ها وقتی حال من را میدید دائم فریاد میزد بسه دیگه مُرد) اما آنها به لفظ مُردن اکتفا نمیکردند واقعا باید باید تکه تکه میشد تا رضایت میدادند، تا دوستش می آید و نجاتش می دهد
بعد هم اجازه نمی دهند، او و مجروحان دیگر را به بیمارستان برسانند. از ساعت ۵ تا ۱۲ شب داخل اتوبوس های سیار هلال احمر می مانند و بعد از ۱۲ شب به بیمارستان منتقل می شدند .
خونریزی و شدت ضربات وارده به سرش باعث شده بود که تا چند روز، سرگیجه داشت و موقع راه رفتن دستش را به دیوار میگرفت.
۲۷ خرداد ، صبح که بیدار شدم دیدم آقا مصطفی آماده شده و دست به دیوار به سمت در می رود ، گفتم کجا با این حال؟! گفت می روم تهران. گفتم با سرگیجه و ضعف ؟!
گفت توی سایت ها زدن امروز اغتشاشگرها میخواهند بروند سمت بیت رهبری ، من باید مرده باشم که آنها این تهدید را به زبان بیاورند، چه رسد به اینکه بخواهند نزدیک بیت شوند.
با همان حال و روز رفت برای مقابله با فتنه گران .
دوستانم میگفتند اگر همسران ماو می روند، برای این است که شغلشان این است ، شوهر تو که بسیجی ست، او چرا می رود؟ از جانش نمی ترسد ؟
قصد خود کشی دارد؟یا از زندگی سیر شده؟
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
به هم ریختم آقا :)
همه دارن کوله هاشون رو میبندن
آماده میشن واسه اربعینت من فقط میتونم بگم
التماس دعا . . درد اربعین کربلا نرفتنو ،
فقط اونایی میچشن که خودشون جا موندن💔:)
رفیقشہید میدونی یعنیچی؟؟
یعنے:↷°"
وقتے گناه درِ قلبت را مےزند
یاد نگاهش بیوفتــے و در و باز نکنے ...‹‹‹°
یعنے محرم اسرار قلبت ♥️
آن اسرارےکه هیچکس نمےداند جز
خودت و خـدات و رفیق شهیدت ‹‹💔••
امتحان کٌن ...
زندگےات زیباترمیشود 🌿
اگه میخوای دختر حاج قاسم باشی....
توی مسیر حاج قاسم باشی .....
باید مجاهد باشی....
باید مبارز باشی.....
اولین مبارزه هم مبارزه با نَفسته.....
سخته ولی شدنیه......
دختر حاج قاسم قراره مبارزه کنه با دشمنی که حاج قاسم ازش گرفت.....
همان دشمنی که برای رفتن حاج قاسم هلهله کرد دقیقا همان دشمن برای برداشتن حجاب تو هلهله و پایکوبی می کنه.....پس پا روی نَفست بذار و برای مبارزه با دشمنان حاج قاسم روسریت را محکم سر کن......
بسم الله این مسیر #مبارز میطلبد و سلاح تو #حجاب توست....
#حاجی_جانم💔🖤
#دختر_حاج_قاســمم