25.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ🌿🌻ـ
سلام برادر جان!
همیشه شنیده ایم که میگویند شهیدان زنده اند...
خوب میدانم عباس، در حالی که تو در آسمانها بر فراز قله شهادت ایستاده ای ، من روی زمین هر لحظه و در هر مکان حمایت برادرانه ات را دارم!
معتقدم بسیاری از صفات خدا برای اهل زمین در شما شهیدان تجلی یافته؛
پس آینه جمال نمای خدا ، این روزها برایما نزد پروردگارمان شفیع باش و دعا کن تا کمی زندگیمان از زندگیت رنگ بگیرد!
🌻اَللّٰهُمَّ أَحْیِنا حَیاةَ الشَّهِید
اَللّٰهُمَّ أَمِتْنا مَماتَ الشَّهِید🌿
✍🏻#مکتبشهیدعباسدانشگر
#داداشعـباس #برادرشهیدم
#خاکـریزخاطـرات از زبان پدر شهید برگرفته از کتاب آخرین نماز در حلب
•📚ـ📎•
سردار اباذری بهخاطر عشق و علاقهای که به عباس داشت گهگاه به سمنان میآمد و سر مزار شهید فاتحهای قرائت میکرد یکبار بعد از حضور بر سر مزار شهید به خانهمان آمد و بعد از احوالپرسی گفت یکی از همرزمان شهید برادر حسین جوینده* به من گفت روزی که در منطقه جنوب حلب در روستای هویز بدن نیمهسوختهی عباس را پیدا کردیم در جیب لباس رزمش یک جانماز کوچک بود آن را با احتیاط برداشتم و تا امروز پیش خودم نگه داشتم تا در فرصتی مناسب این یادگاری از شهید را به خانوادهاش تقدیم کنم حال که شما به سمنان میروید این امانت را به خانواده عباس بدهید وقتی سردار خواست که جانماز را به من بدهد احساس خاصی داشتم یک جانماز جیبی سوخته که مهر کوچکی در داخل آن بود و ذکر یا حسین علیهالسلام بر آن نقش بسته بود را در دست گرفتم این همان جانمازی بود که عباس دو سه ساعت پیشاز شهادتش نماز ظهر و عصرش را بر آن خوانده بود بعد از شهادت صورتش را ندیدم و حالا جانمازی که عباس صورتش را بر آن گذاشته بود یادگار ماندگاری برای من بود آن را در دستمالی پیچیدم تا هرروز نگاهش کنم و مرهمی بر قلبم باشد.
*پاسدار شهید حسین جوینده از مربیان گیلانی رزمندگان جبهه مقاومت بود که در روز چهارشنبه ۲۲ اسفند ماه سال ۱۳۹۷ هنگام انجام ماموریت آموزشی در تهران در سن ۳۳سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد
📎به نقل از : مادر بزرگوار شهید
📚"لبخندیبهرنگشهادت″فصل۲۳
←#خاکـریزخاطـرات
[ @montazeran_zohor_13 ♥️🌱]
چند روزی در این فکر بودم که پولی به دستم برسد و بچههای حلقه صالحین را به قم ببرم به یکی از دوستان هممحلی رو زدم گفت دستم خالی است دو ماهی از شهادت عباس میگذشت با چند نفر از دوستان بر سر مزار شهید حاضر شدیم گفتم ما اعتقاد داریم که شهدا زندهاند و اگر مصلحت باشد مشکلمان را حل میکنند سوره نبأ را به نیت شهید خواندیم به دوستان تاکید کردم که مشکلگشای کارمان اینجاست به شهید التماس کنید تا سفرمان جور شود یک روز گذشت دوستی که از او درخواست پول کرده بودم تماس گرفت و پرسید مشکل مالیتون حل شد ؟ جواب منفی من را که شنید گفت بیایید یک میلیون از من بگیرید یکی از دوستان دیگر هم تماس گرفت و گفت که وسیله نقلیه برای رفتن به قم از طرف سپاه جور شده ما با خوشحالی رهسپار قم شدیم تصور نمیکردیم که در این سفر بتوانیم به کاشان هم برویم اما با عنایت شهید به آبشار نیاسر، اردهال، باغ پرندگان و خانه طباطبایی هم رفتیم و شکرگزار بودیم که با وساطت شهید توانستهایم به این سفر معنوی برویم.
ـ‹🌹›
📎علیرضا اعرابیان یکی از کاربران فضای مجازی
برگرفته از کتاب
"لبخندیبهرنگشهادت″ فصل۲۳
#خاکـریزخاطـرات
در سال ۱۳۹۷ در مسیر پیاده روی اربعین حسینی عکس عباس را روی کوله ام گذاشته بودم از همان ابتداي راه، جوانانی کنارم می آمدند و در مورد عکس سؤال می کردند. من با شناختی که از عباس داشتم برای آنان از روحیات شهید مي گفتم. هنوز چند کیلومتر از نجف دور نشده بودم که روی کوله بعضی از زائران، عکس عباس را به اندازه-های مختلف ديدم، تازه متوجه شدم تنها من نیستم که عباس را به عنوان دوست شهید انتخاب کرده ام. درحال پیاده روی بودم یک نفر پیشم آمد گفت شما پاسدارید؟ گفتم نه. باز قدری جلوتر رفتم دیدم یک نفر ديگر عکس عباس را روی کوله اش گذاشته، پیشم آمد سلام و احوالپرسی گرمی از من کرد. گفت چه عکس قشنگی داری، به هر حال در این مسیر پیاده روی خیلی از جوانان را دیدم که با آگاهی و شناختي که از شهید دارند عکس شهید عباس را روی کوله خود نصب کردند .ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
🖊محمدرضاچوپانمقدم/دوستِشهید
📚برگرفته از کتاب آخریننمازدرحلب
#خاکـریزخاطـرات
[ @montazeran_zohor_13 ♥️🌱]
برای حضور به موقع در مسجد، یک رادیوی قدیمی در آشپزخانه بود که همیشه قبل از اذان آن را روشن می کردم تا اعضای خانواده متوجه نماز باشند. گاهی هم که فراموش می کردم رادیو را روشن کنم، می دیدم عباس و برادرانش وضو نگرفتند. به کنایه می گفتم: «امروز مدرسه دیر شد.» قبلا فیلمی به نام «باز مدرسه ام دیر شد» را خانوادگی از تلویزیون دیده بودیم. سوژه ای شده بود که هرگاه برای رفتن به مسجد کسی آماده نبود، آن را می گفتم. همین بگو و بخند و گپ و گفت باعث می شد فضای خانه عوض شود و همه در نماز جماعت حضور پیدا می کردیم. یک روز که می خواستم به مسجد بروم، تصورم این بود که عباس به مسجد رفته. در اتاق را باز کردم، دیدم مشغول مطالعه است. به او گفتم: «عباس باز مدرسه دیر شد.» دیدم سریع بلند شد تا آماده شود. من از خانه بیرون آمدم و با وسیله نقلیه به مسجد رفتم. برای پارک کردن خودرو در خیابان پشتی مسجد، کمی معطل شدم. وقتی وارد مسجد شدم، عباس را دیدم. به من لبخندی زد و نفس نفس زنان گفت: «امروز مدرسه دیر نشد.» باهم خندیدیم. فهمیدم از خانه تا مسجد دویده است.
تا وقتی سمنان بود، نمازهایش را اول وقت می خواند. دو ماهی می شد که به دانشگاه امام حسین (ع) رفته بود و می خواستم مطمئن شوم که این عادت را ترک نکرده است. پیامکی برایش فرستادم: «اذان و اقامه برای نمازهای یومیه مستحبه. راستی می دونی توی هر شبانه روز چند بار کلمه حَیَّ (بشتاب) رو تکرار می کنیم؟» در جوابم نوشت: «شصت بار! منظورت رو فهمیدم، خیالت جمع باشه!».
:/نقل از پدر بزرگوار شهید
#خاکـریزخاطـرات🌾🕊
#شهید_عباس_دانشگر
#نماز_اول_وقت