#یادت_باشد
#رمانی_عاطفی
#قسمت_دوازدهم
خودم هم نمی دانستم چه می گفتم احساس میکردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم .چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند.
تلاش من فایده نداشت.وقتی عمه به خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با(ننه فیروزه) باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود (دیدی چی شد مادرم؟برادرم دخترش رو به ما نداد!دست رد به سینه ما زدن. سنگ رو یخ شدیم !من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه.دل منو شکستن!)
ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم،از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خوردند .ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.هر وقت دور هم جمع شویم .بقچهی خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.قیافه ام به ننه شباهت دارد بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده .سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد.ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد.عمه آمنه ،عمو محمد ،پدرم و عمو نقی.بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد.برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند.
***
چند روزی از تعطیلات عید گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد،دو،سه روزی مهمان ما میشد .از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد بحث حمید را پیش می کشید. داخل پذیرایی روبروی تلوزیون نشسته بودم که ننه گفت:...
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🍒
شبٺون مہدوے🌙
وضو قبل خواب فراموش نشہ🌿
آیہ الکرسـے و دعاے فرج(الہـے عظم البلا) یادٺون نره🌸
(منتظران مهدی313)
@shahidbabeknoori
آقاجـٰان♥️
بیراهِہمۍرۅَمتۅمَراسَربِہراهڪُن
دۅرۍِتۅستعـٰاشِقِبیچـٰارِگۍِخَـلق...!🌱
#امام_زمان
@shahidbabeknoori✨
تمامنرگسهاۍٖدنیا..
همکہیکجاجمعشوند،هیچ
نرگسۍٖبوۍٖیوسفزهــراٰرا
نمۍٖدهــد.!•
🤲🏼|اللهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🍂
مۍشودروشنۍچِـشمِمنازراهبرسد...؟
انتظآرمنازامروز،بہآخَـربرسد...؟
درڪویر؎ڪهپرازسوزوپرازتشنگۍست؛
مۍشودشبنمۍاَزآیہڪوثربرسدシ..!؟
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🤲
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌼