ما با سه شنبہهاے شما خو گرفتہایم
انـدازه لیاقتمان جـمڪـران بـده ..🌸
#امام_زمان
@shahidbabeknoori💚
شاید او را دیدیم و نشناختیم
و در یک نگاه به او دل باختیم
و خود خبر نداریم!😭
#امام_زمان
@shahidbabeknoori💔
| #پای_درس_زندگی
هیچکس خودش انتخاب نکرده
که با چه قیافه ای تو چه خانواده ای
و تو چه شرایطی به دنیا بیاد . . .
حواسمون باشه هیچکس رو بخاطر
هیچ چیزش تحقیر یا مسخره نکنیم
درباره دیگران قضاوت نکنیم!
+قضاوتکارمانیست(:🚫
@shahidbabeknoori🕊
#تلنگر
❌ اخلاق بد...⛔️
🚙 مثل لاستیک پنچر میمونه؛
♻️ تا عوضش نکنیم...
👈 راه به جایی نمیبریم❗️
و در معنویت هم پیشرفتی نمیکنیم❗️
@shahidbabeknoori🍒
#شهیدانه🕊
محمدرضابه دوچیزخیلۍحساسبود:
موهاشوموتورش.....
قبلازرفتنبه سوریه،
᎒همموهاشو تراشید
᎒همموتورشوبه دوستشبخشید
بدونهیچوابستگۍرفت...🌷
شھیدمحمدرضادهقـآن🕊
شادی روح پاک تمامی شهدا،صلوات🌷
@shahidbabeknoori🦋
#چریکی هیچوقت تسلیم ظلم نمیشهـ
چون کـهـ تسلیم شدن رو بلد نیست
تسلیم کردن رو یاد گرفتهـ✌🏻
#چریک
#پسرونه
@shahidbabeknoori🌼
بانــــو بـہ نظر
بہ دُر شباهـت دارے...💎
وقتیڪہ بہ طعــنہ ها
تــو عادت دارے
هـرڪس نشود
لایــق این زیــبایــے🌿
الـحق ڪہ بــہ
چـــادرت لیاقت دارے...✨
#حجاب
#چادرانه
@shahidbabeknoori🍃
شهید مدافع حرم حجت الاسلام سید علی زنجانی از شهدای مدافع حرم دو تابعیتی ایرانی-لبنانی در زینبیه(دمشق) سوریه به دنیا آمدند و متأهل و دارای ۲ فرزند بودند که در راه دفاع از حریم اهلبیت پس از چندین سال جهاد فی سبیل الله در منطقه سراقب(ادلب) سوریه به فیض شهادت نائل آمدند.
تاریخ تولد شهید سید علی زنجانی : ۱۳۶۷/۰۶/۲۴
محل تولد شهید : زینبیه – دمشق – سوریه
تاریخ شهادت : ۱۳۹۸/۱۲/۰۹
محل شهادت : ادلب – سوریه
وضعیت تاهل شهید زنجانی : متاهل با ۲ فرزند
محل مزار شهید : بیروت – روضه الحوراء زینب (س)
#شهید_سید_علی_زنجانی
#شهدا
#شهیدانه
@shahidbabeknoori🍃
سید علی احمدی زنجانی فرزند مرحوم آیت الله سید ابراهیم زنجانی و از یک مادر لبنانی در دمشق( زینبیه) متولد شد تا سن ۱۳ سالگی در زینبیه کنار حرم عمه ی سادات زندگی کردند و بعد از فوت پدرشان همراه با مادر گرامیشان به لبنان سفر می کنند سید علی نزدیک به ۵ سال به ایران جهت تعلّم دروس حوزوی سفر می کنند،
و بعد از چند سال به لبنان برمی گردند و همان جا هم ازدواج می کنند و از زمان شروع فتنه در شام در کنار حرم عمه سادات، مشغول به دفاع از حرم همراه با قوات رضوان حزب الله می شوند.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#شهدا
#شهیدانه
@shahidbabeknoori🕊
در تاریخ نهم اسفند ماه نزدیک نماز مغرب توسط پهپاد های آمریکایی در ادلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل می آیند و یکی از ویژگی های بارز و شاخص سید شهید طی این آشنایی چند ساله اخلاص در عمل بود که کمتر کسی دیده ام که این ویژگی را در حد اعلی در خود داشته باشد.
رفقا سید یه ویژگی داشت این بود که نمی گذاشت کسی ازش ناراحت بشه
کلمه ی نه کمتر از ایشان شنیده می شد
علی الظاهر ویژگی هایی که انسان در این دنیا ملکه شده براش در برزخ و آخرت هم این عادت ادامه دارد، نتیجه این میشه که الان کسی توسل کنه به سید علی دست خالی نمیرود و نه به اصطلاح نمی شنود
سید جان رفاقت را در حق ما در این دنیا تمام کردی قطعا در برزخ و قیامت هم این حق رفاقت را تمام خواهی کرد
مورخه یازدهم اسفندماه نود و هشت
در رکاب پیکر سید، بیروت
درباره شهید سید علی زنجانی یاد یک توصیه از عارف روشن ضمیر، شیخ رجبعلی خیاط افتادم. اونجا که می گفتند: اگر می خواهید به مقامات عالیه برسید، رعایت سه تا کار خیلی اهمیت دارد:
۱.گدائی در شب ها
۲.احسان به خلق
۳.توسل به اهل بیت
الان که دارم فکر می کنم ، می بینم که آقا سید علی نه تنها به این سه توصیه ی مهم پایبند بود ، بلکه رفتار و کردارش نشون می داد که غرق در اجرای این رفتارهای حسنه است
بچه هیاتی بود و عاشقِ امام حسین علیه السلام؛
برا نشستن پایِ سفره ی روضه، برنامه ی روزانه داشت؛
گاهی می دیدم که هندزفری توی گوشش گذاشته و داره پای روضه ی اهل بیت علیهم السلام، های های گریه میکنه…
#شهید_سید_علی_زنجانی
#شهدا
#شهیدانه
@shahidbabeknoori💛
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_شش
صدای اذان که بلند شد، خودم را وسط حسینیه ی امامزاده حسین پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم از این که ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد. سری قبل که امامزاده آمدم، سر اینکه نمی توانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم. حالا بر خلاف روزهای اول که نمی دانستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم، هرچقدر می گفتیم تمام نمی شد. کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم.
هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زده بود صحبت کنیم. از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم. نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم، ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست. دل پیچه عجیبی دارم. تونگران نشو، نبات داغ می خوردم خوب میشم. گرفتگی شدیدی گرفته بودم. به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است، ولی هر چی می گذشت بدتر می شدم. حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد. از خداحافظی مان یک رب نکشیده بود که زنگ در را زدند. حمید بود. گفت: پاشو حاضر شو بریم بیمارستان. گفتم: حمید جان! چیز خاصی نیست، نگران نباش. هرچه گفتم، راضی نشد. این طور مواقع که نگرانم می شد، مرغش یک پا داشت. خیلی روی سلامتی ام حساس بود. به قاعده ی خودم اصلا فکر نمی کردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد. هرکار کردم کوتاه نیامد. آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌱
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_هفت
تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم را آنژیوکت زدند. خیلی خون از دستم آمد. تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود. حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد. عین پروانه دور من بود. برای سونگرافی باید به ببیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستار ها کسی همراه ما نیامد. من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم. حالم بهتر شده بود. یک جا بند نمی شدم. اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم! از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم. آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت: بشین فرزانه، سرت گیج می ره. آبرو برای ما نذاشتی. مثلا داریم مریض می بریم! ساعت یازده شب بود. آن قدر بالا و پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود. وقتی دکتر جواب سونگرافی را دید گفت: چیز خاصی نیست، ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن. دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم. با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند. پنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت، ولی به خاطر من نرفت. از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا. لبخند زدم. خیلی خسته بودم. داروها اثر کرده بود. نمی توانستم با او صحبت کنم. نفهمیدم چطور شد خوابم برد. از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید از خواب پریدم. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه... چرا داری گریه می کنی؟ نگران نباش، چیز خاصی نیست. گفت: می ترسم اتفاقی برات بیفته. تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره بین ما جدایی اتفاق بیفته، اول باید من برم ، والا طاقت نمیارم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌸
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_هشت
آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن. پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد! پرستار بخش وقتی دید حمید کنارتخت من مشغول نماز شده، گفت: نماز خونه هست. اگه می خواید نماز بخونید می تونید برید اونجا. ولی حمید قبول نکرد و گفت: میخوام کنار خانمم باشم. رفتار حمید حتی برای پرستار ها هم غیرمعمول بود. فکر می کردند ما چند سال است ازدواج کرده ایم. وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده ایم از تعجب می خواستند شاخ در بیاورند. یکی از پرستار ها به من گفت: شما دیگه شور عاشقی رو در آوردین! شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد، می خوابید. آن شب، هشت آذر هزار و سیصد و نود یک، حمید اصلا نخوابید؛ درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،باز هم هشت آذر! ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم! این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند. همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت هیئت را ترک کند. سرش می رفت هیئت رفتنش سر جایش بود. آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند. گوشی حمید آنتن نداده بود و آن ها از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان ها را سرزده بودند. رفقایش از ترسشان با خانواده ی حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است! با اینکه گرسنه بودم، ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم. حمید مرخصی گرفت و سرکار نرفت. حالم خیلی بهتر شده بود.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌼
رفقا حمایتشون کنید🙏🏻
نیاز به حمایت دارن 🌼
اجرتون با امام زمان(عج)🍃
شبٺون محمدی🌙
وضو قبل خواب فراموش نشہ🌿
آیہ الکرسـے و دعاے فرج(الہـے عظم البلا) یادٺون نره🌸
(منتظران مهدی313)
@shahidbabeknoori