eitaa logo
کانال منتظران مهدی(عج)
2.2هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
510 فایل
❗بسم‌رب‌الشـهداء❗ 💔براے هر کسے کار مےکنیم جز #خــــدا 🖊! - #شهیدابراهيم‌هادے کپی ازادلینک دعوت کانال ما https://eitaa.com/Montazerane_Mehdi ایـݩ #ڪانالـ وقفـ آقای غریبمانـ است😔
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب خݪق زهࢪاے ؏ــݪۍ♥️
🕊سلام روزتون شهدایی🕊
دعای عهد🦋 الهم عجل لولیک الفرج
در بند بودن همیشه بد نیست.. گاهے زندان همان آزادے است و معجزه عشق است که تو را تا آسمان نیز خواهد برد🕊✨ 🥀✨ @shahidbabeknoori🌾
خواستم‌بگویـم : چرانمـےآیـے ..! دیدم‌حق‌داری‌آقاجان ..!💔• ⛅️ ؟ツ🌾 @shahidbabeknoori💛
شِتـٰآـب‌خوٰاستَنَـت‌ایـن‌چِنیـن‌ڪِہ‌مۍبـٰآلد بِـہ‌دور؎ِتومَگَـرمۍتـوٰان‌شَڪیبـٰآشُـد..シ؟ ..!' @shahidbabeknoori🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چگونه فرزند صبور میشود؟ چرا جوانان امروز ضعیف شده‌اند؟ 🤔⁉️ 📚حکیم خیراندیش @adrakny_313 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌱 🕊
پُرسیـدَم‌لبـآس‌پاسـدآری‌چه‌رنگۍاسـت؟! سَـبزیــآخاڪۍ؟! +خَندیـدوگُـفت:ایـن‌‌لِبـآس‌هاعآدت ڪَرده‌اندیـآخونی‌باشَندیـاگلۍ @shahidbabeknoori💚
💕 "چادُر‌"بہ‌سَرڪردم وندانستم‌ڪِےآنقدروابستھ‌اش‌شدم ینۍ‌آنقدر‌خوب، لیاقت‌داشتم‌علمدٰار‌زِینَب‌باشم🤍◠◠! @shahidbabeknoori🌻
˼شهیده‌اعظم‌‌شفاهی˹ بهـش‌‌گفتم‌چراجوری‌لبـاس‌نمی‌پوشی‌ که‌درشأن‌وموقعیت‌اجتمـاعیت‌‌باشه؟! یه‌کم‌بیشترخرج‌خودت‌‌کن! چراهمـش‌‌لباسایِ‌ساده‌وارزان‌‌می‌پـوشی توکه‌وضعـت‌خوبه‌گفت:شمابگو‌چراباید چیز‌هایی‌داشته‌باشم‌که‌بعضی‌هاحسرت داشتن‌آن‌هارابخورند؟! چرابـایدزرق‌وبرق‌‌دنیـاچـشم‌هایم‌راکور کند؟!دوست‌دارم‌مثل‌بقیه‌مردم‌‌زندگی‌کنم! ⌝ @shahidbabeknoori🍃
🔔 ⛔️ورود امام زمان ممنوع!!!⛔️ شوخی نبودکه،شب عروسی بود!!👨‍💼👰 همان شبی که هزارشب نمیشود🌚🌙 همان شبی که همه به هم محرمند... همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالارکه نه،به تمام مردان شهرمحرم میشود!🥀 این را ازفیلم هایی که درفضای سبزداخل شهرمیگیرندفهمیدم!!🌲🌳🎥📸 همان شبی که فراموش میشودعالم محضرخداست...🌍✨ آهان یادم آمد، این تالارمحضرخدانیست،تامیتوانید معصیت کنید!!🏡🥀🍂 همان شبی که دامادهم آرایش میکند...🤵 همه وهمه آمدندحتی خان دایی... اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد،حق پدری دارندبرما...!! مگرمیشوداونباشد؟! عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود...💌 به تالارکه رسیدسردرتالارنوشته بودند:⛔️ورودامام زمان ممنوع!!⛔️ دورترهاایستادوگفت دخترم عروسیت مبارک ولی...✨🌸🌷 ای کاش کاری میکردی تامن هم میتوانستم بیایم... مگرمیشودشب عروسی دختر،پدرنیاید؟! من آمدم اما... گوشه ای نشست وبرای خوشبختی دخترکش دعاکرد...🤲🏻✨🌹 چه ظالمانه یادمان میرودکه هستی!💔 ماکه روزیمان راازسفره تومیبریم ومیخوریم،باشیطان میپریم ومی گردیم... میدانم گناه هم که میکنیم،بازدلت نمی آید نیمه شب درنمازدعایمان نکنی🛐🤲🏻 ⭕️اشتباه میکنند⭕️ این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است نه ساپورت های رنگاوارنگ نه انواع شلوارهای پاره و مدل های موی غربی و نه روابط نا مشروع و دزدی این روزها فقط در آوردن اشک مهدی فاطمه (عج) مد شده! 😭🥀 🌸✨🍃برچهره دل ربای مهدی صلوات ...اللهم صل الله محمد وال محمد...🍃✨🌸 @shahidbabeknoori💚
با غیرتای ما یا فحش میخورن یا تهمت میشنون یا چاقو میخورن..:)💔 @shahidbabeknoori🥀
✨ دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان @shahidbabeknoori🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنها می گفت: ((هنوز داره تو حیاط با نامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!)) نیم ساعت بعد تماس میگرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.انگار خانه را ازما گرفته باشند،موقع خداحافظی حرف هایمان یادمان می افتاد. تازه از لحظه ای که جدا میشدیم،می رفتیم سر وقت موبایل.پیامک دادن ها و تماس هایمان شروع میشد.حمید شروع کرده بود به شعر گفتن.من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم.بعد از کلی پیام دادن،به حمید گفتم: ((نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست.فردا خواستی بیای برام بگیر.))جواب پیامک را نداد.حدس زدم از خستگی خوابش برده.پیام دادم: ((خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش،شب بخیر حمیدم.)) من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم.زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم: ((فکر کردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کار داری؟))گفت: ((از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیا دم در،من پایینم.))گفتم: ((ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تو اینجا چیکار میکنی حمید؟!)) چادرم را سر کردم و پایین رفتم.کلی چیپس و تنقلات خریده بود. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌸
آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم: ((حمیدجان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.میدونستم اینقدر زود میخری،چیزهای بیشتری سفارش میدادم!))خندید.خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتور شد.گفتم: ((تا اینجا اومدی،چند دقیقه بیا بالا یکم گرم شو، بعد برو.))گفت: ((نه عزیزم،دیر وقته.فقط اومدم این ها رو برسونم دستت و برم.))لبخندی زدم و گفتم: ((واقعا شرمنده کردی حمید.حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟)) روز آخر پاییز،حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: ((خانوم!اگه درس وامتحان نداری من زودتر بیام خونتون.)) همیشه از قبل پیام میداد به شوخی جواب دادم: ((اجازه بده ببینم وقت دارم.)) جواب داد: ((لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیایم پیش شما.دلمون تنگ شده.))گفتم: ((حمید آقا بفرمایید.مامشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم.)) انگار سرکوچه به من پیام داده باشد،تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود.شام را که خوردیم.بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بودتوی نخ فال گرفتن.دستم را گرفت و گفت: ((میخوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.)) من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزا نداشتیم و فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه میکردم.وقتی آبجی تمام خط وخطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد.دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم: ((دیدی تو منو دوست نداری.فالش هم در اومد . دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر !)) ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🕊
فصل چهارم دوا بنما دوای بی دوا را برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز وسفره های هفت سین می‌شود. بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفره های راهیان نور است. از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد، دوست داشتم هر سال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم. شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک گیرم کرده بودند. با اینکه در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم، اکثر برنامه های کاروان را می پیچاندیم وبیشتر در حال و هوای شوخی ها وشیطنت های خودمان بودیم. ولی جاذبه ای که خاک شهید واین سفر داشت باعث می‌شد اواخر اسفند هر سال، بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم. به خاطر کنکور دوسال اردوی جنوب نرفته بودم. خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم. همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد، به حمید پیام دادم. دوست داشتم با هم به عنوان خادم به این اردو برویم. جواب داد: « اجازه بده کارامو بررسی کنم، آخر سال سخته مرخصی بگیرم. بعد از ظهر با مامان میاییم خونتون هم ننه رو ببینیم ، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه .» ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🍃
نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا می کند. جلو رفتم و گفتم: «ننه! دو ساله که جور نمیشه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه.»ننه اخمی کرد و گفت: «می بینی حمید این قدر تو رو دوست داره، کجا می‌خوای بری؟» گفتم: «خودمم سخته بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.» تازه سفرهٔ شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در که وارد شد، چهره‌اش خبر می داد که جور نشده مرخصی بگیرد. به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود. تحمل این چند روز سفر را نداشت. من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل اتاق را مرتب می‌کردم. لباس هارا از چمدان ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت. به عمه گفتم: «عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد.» روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم: «عالی شد. ساخته شده برای شما.» عمه قبول نمی کرد. گفت: «وقتی رفتید زیارت، به عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم.» حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آن‌قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم، دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت : «اگه مادرم این روسری را قبول نمی‌کرد، شده کل قزوین رو می‌گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش می‌اومد.» ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌼
این احترام به مادر برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمیشدم. اتفاقاً تشویق میکردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم:«حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت:«دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. مأموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.»گفتم:«این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم. دوست داشتم امسال با هم بریم، اون هم که این طوری شد.»گفت:«اشکال نداره، تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.»گفتم:«اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.»لبخندی زد و گفت:«نه عزیزم این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن .» با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد:«راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیر!»سفر جنوب تازه فهمیدم که چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمی‌کردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام می دادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود. پرسیدم:«حمید خوبی؟»گفت:«دوست دارم زود برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده.به هیچ غذایی میل ندارم.»گفتم:«من هم مثل تو خیلی دل تنگم.کاش حرفتو گوش داده بودم، میزاشتم سر فرصت با هم می‌اومدیم .» ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛بسم الله الرحمن الرحیم💛
🍃سلام روزتون امام زمانی🍃
دعای عهد🦋 الهم عجل لولیک الفرج
راهکارهای زندگی موفق در جزء ششم قرآن کریم👆👆👆