مۍنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شدهاۍ
بۍقرارت شدم و صبر و قرارم شدهاۍ..
من ڪہ بۍتاب توام اۍ همہ تاب و تبم،
تو مہ دلخوشۍ لیل و نهارم شدهاۍ🌸
#امام_زمان
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱
#اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـ
@shahidbabeknoori🌼
دورےازحسـرتدیدارتـودارمکهطبیـب..
عـاجزآمدکهمـراچـارهدرمانتـونیست..💔
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه نظر به ما کن
لطفی بر این گدا کن
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#امام_زمان
#ماه_رمضان
@shahidbabeknoori🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زنها به خودشون ظلم میکنند...
#سخنرانی
@shahidbabeknoori🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼آی رفیق...
آی منتظران ظهور...!!
شمایی که میخواین یار حقیقی
حضرت باشین! ✋🏻
عباس امام زمانتون باشین..‼️
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
#امام_زمان🕊
@shahidbabeknoori🍁
🔴 فقط دعا گویانِ امام مهدی، اهل نجاتند!
⭕️ یکی از فواید مهم دعا برای فرج، نجات از هلاکت در زمان غیبت است:
💚امام حسن عسکری علیه السلام:
به خدا قسم او(قائم عجل الله فرجه)، غيبتى طولانى خواهد داشت كه هيچ كس در آن نجات نمىيابد، مگر كسى كه خداى تعالى او را در اعتقاد به امامت ثابت بدارد؛ و در دعا به تعجيل فرج موفّق سازد.
وَ اَللَّهِ لَيَغِيبَنَّ غَيْبَةً لاَ يَنْجُو فِيهَا مِنَ اَلْهَلَكَةِ إِلاَّ مَنْ ثَبَّتَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى اَلْقَوْلِ بِإِمَامَتِهِ وَ وَفَّقَهُ فِيهَا لِلدُّعَاءِ بِتَعْجِيلِ فَرَجِهِ.
📗کمال الدين، ج ۲، ص ۳۸۴
✅ کسی که در این اوضاع آخرالزمانی که اکثریت مردم جهان در غفلت و بی خبری به سر میبرند، بی خدایی و لامذهبی و بی تفاوتی نسبت به امام زمان موج میزند، برای ظهور و فرج دعا میکند.. یعنی این شخص دغدغه غیبت و غربت آقایش را دارد؛ و قطعا مورد توجه و عنایت خاص خداوند و مشمول دعای خیر معصومین علیهمالسلام واقع میشود!(به شرط صحیح العقیده بودن)! یادت باشد برایش دعا کنی، مادرش دعایت میکند!!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#امام_زمـان 🌼
@shahidbabeknoori💚
واسہ ایستادن شاید زمین بُخوریـم
ولے زمین گیر نـِمیشیم🖐🚶♂
#پروفایل_پسرونه
#چریکی
#نظامی
@shahidbabeknoori💛
#چادرانه
شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
@shahidbabeknoori🌼
روزھ هجرِٺو ازپاےبینداختمࢪا ..
کےشودبا ࢪطبوصلتو افطارڪنم؟
..🍃♥️
▫️آیتالله جاودان:
اگر فردی از امام، در زمان امامتش طلبِهدایت کند، بر امام #واجب است که وی را هدایت نماید. اکنون ما در زمان امامت حجتابنالحسن قرار داریم و اگر از ایشان بخواهیم که راه را نشان دهد و ما را هدایت نماید، حتما این کار را خواهند کرد.
#امام_زمـان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahidbabeknoori🍁
- شـھــداچشـمهـایـشـانرابستنـد
تـا مـا زنـدگے کنـیـم. بـہ احتـرام چشـم
هایشان،چشمهایمانرابازوهوشیار
نـگہداریـم !
#شهیدانه
#شهید_سید_علی_زنجانی
@shahidbabeknoori💚
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_هفت
گفت:«روز اخر،منطقه که رفتی ، یاد من بودی؟» گفتم:《 اره ، توی مناطق که ویژه یادت می کنم. اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست.هر بار رد میشم فکر می کنم تویی که اونجا واستادی.》 خندید و گفت:《 شهید همت کجا ،من کجا ،من بیشتر دوست دارم مثل بیسیمچی شهیدهمت باشم.》 حال من هم چندان تعریفی نداشت .ولی نمی خواستم پشتتلفن از این حال غریب بگویم ،چون میدانستم حمید دل تنگ تر می شود. مهمان شهدا بودم. ولی روزهای سختی بود . میخواستم پیش شهدا بمانم.هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم! چون حس میکردم هر دوی این ها از یک جنس هستند.
در مسیر برگشت که بودم بارها با من تماس گرفت. میخواست بداند چه ساعتی به قزوین میرسم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم. آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود .به گرمی از من استقبال کرد. ترک موتور سوار شدم. با یک دستش رانندگی می کرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود. حرفی نمیزد. دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم .ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت.وقتی از جنوب برگشتم چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود. به عوض این چند روز مسافرت ،بیست و چهار ساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم؛ از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی .در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد /از برنامه سال تحویل پرسیده بود .گفتم: نمیدونم،مزار شهدا خوبه بریم ؟
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_هشت
گفت:«دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه (ع) باشیم. گفتم:«حمید! آخرِ سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.»
گفت:«تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تو رو از حضرت معصومه (ع) گرفتم. میخوام بریم تشکر کنم.»
از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه بریم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، میخواستم قبل از اینکه ترافیک بشود به یک جایی برسیم، ولی جاده ها خیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظهٔ تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم .یک ساعت مانده به تحویل سال ،حوالی ساعت دو بعد از ظهر حرم بودیم .
وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم ، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم . فکر کردیم گوشی هست و میتوانیم بعد زیارت تماس بگیریم . رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان !
گوشی ها آنتن نمیداد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است . انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم . قبل از اینکه جدا شویم ، عینک دودی زده بودم .حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی میگشت ، غافل از این که من عینکم را در آورده بودم . من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم ، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف ، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌸
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_نه
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشیها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم . تا حمید را دیدم گفتم:«از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.» جواب داد:«من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظهٔ تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون .» دستش را محکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلو تر برویم. همان جا داخل حیاط روبهروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:«خانم! خانمم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی!»
تقریبا غروب شده بود. آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا میشد. آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم.
چند تا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان «هفتادودوتن» راه افتادیم،. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم. چند باری از اینکه به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذر خواهی کرد. برای قزویین ماشینی نبود. ناچارا سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم.
بد جوری ضعف کرده بودم. با این سنگینی، بیسکوییت ها حکم لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت:« تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار. برای شام هم که میرسیم قزوین. اگر انقدر کم خرج باشی هر هفته میبرمت مسافرت!»
مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد میرفتیم.
از قم که بر گشتیم، عید دیدنی و دیدو بازدید ها شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک ترین لباسها را انتخاب کرده بود. زیاد از این مرام ها میگذاشت. معمولا هدیه برای من لباس یا شاخه ای گل طبیعی می خرید.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌼