#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_هشت
گفت:«دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه (ع) باشیم. گفتم:«حمید! آخرِ سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.»
گفت:«تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تو رو از حضرت معصومه (ع) گرفتم. میخوام بریم تشکر کنم.»
از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه بریم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، میخواستم قبل از اینکه ترافیک بشود به یک جایی برسیم، ولی جاده ها خیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظهٔ تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم .یک ساعت مانده به تحویل سال ،حوالی ساعت دو بعد از ظهر حرم بودیم .
وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم ، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم . فکر کردیم گوشی هست و میتوانیم بعد زیارت تماس بگیریم . رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان !
گوشی ها آنتن نمیداد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است . انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم . قبل از اینکه جدا شویم ، عینک دودی زده بودم .حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی میگشت ، غافل از این که من عینکم را در آورده بودم . من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم ، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف ، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌸