📌 ناامیدی...
👓 تو تعریفش از دنیا، یک نقطهٔ سفید وجود نداشت!
بعداز اینکه دستمال عینکم رو بهش هدیه دادم، گفتم: ناامیدی مال اونیه که امام زمانش رو نمیشناسه...
📖 #داستانک
▪️از خجالت سرش را بالا نمیآورد.
گفتنش سخت بود.
اما هرطور بود به زبان آورد:
گناهی نیست که نکرده باشم.
راهی هست برای توبه؟
فرمود:
پدر یا مادرت زندهاند؟
گفت:
فقط پدرم.
فرمود:
برو به پدرت نیکی کن.
وقتی رفت پیامبر صلی الله علیه وآله آه کشید.
فرمود:
کاش مادرش زنده بود!
📚 برگرفته از کتاب الزهد، ص۳۵.
✋ اگه دوست داری پیش امام زمانت عزیز بشی،
یه کاری کن مادرت، از ته دل، دعات کنه.
دعای مادر بیداد میکنه.
تا فرصت هست قدر بدون. خیلی زود دیر میشه.
#توبه
#داستانک
#سبک_زندگی_مهدوی
❤️دلت کجاست؟!
▪️از کوفه آمده بود مدینه،
تمام تنش درد میکرد.
میخواست برود دیدن امامش،
اما تاب راه رفتن نداشت.
خدمتکار امام از راه رسید.
در دستش شربتی عطرآگین؛
گفت:
«مولا فرموده: این را بنوش و پیش من بیا».
شربت را که نوشید اثری از درد و بیماری نماند.
راه افتاد.
به خانهی امام که رسید گریه امانش نمیداد.
امام باقر علیه السلام پرسید:
«محمد بن مسلم! چرا گریه میکنی؟!»
گفت:
«... گریهام از دوری شماست؛
راهم دور است؛
نمیتوانم زیاد پیش شما بمانم و شما را سیر ببینم.»
فرمود:
« ...همین که دوست داری نزدیک ما باشی؛
همین که دوست داری ما را ببینی و نمیتوانی؛
❤️ بدان که خدا از حال دلت خبر دارد
پاداش این حسرت با خود اوست.»
📚برگرفته از کامل الزیارات، باب۹۱، حدیث۷.
✋ مهم نیست الان پاهایت کجای دنیا و کجای تاریخ ایستاده؛
ببین پای دلت کجاست.
خدا به دلت نگاه میکند
دلت هرجا باشد خدا تو را همانجا میبیند!
#زیارت
#داستانک
#اربعین_مهدوی
📌 بهترین رزق...
🏠 چند ماهی از نقل مکان به خونه جدید گذشته بود. اهالی محله اهل توجه و برگزاری مراسم آیینی و مذهبی نبودند.
📆 اعیاد و مناسبتها که میشد دلش هوای مراسمات پرشور محلهٔ قدیمی را میکرد.
به تقویم نگاه کرد. دلش گرفت. چیزی تا #نیمه_شعبان نمانده بود و محله سوتوکور بود.
💡 فکری در ذهنش جرقه زد. یادش آمد که همیشه دلش میخواسته برای امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف کاری کند.
به خودش گفت: این هم کار! چه رزقی بهتر از توفیق برگزاری جشن ولادت امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف و احیای نیمه شعبان.
📞 به همسرش تلفن زد و تصمیمش را با او در میان گذاشت. همسرش موافق بود و قول داد همهجوره حمایتش کند. آرام شد. با خودش فکر کرد: خوبی همسر مهدوی داشتن همین است.
📖 #داستانک
- مهندس! چرا گریه میکنی؟
+ تمام عمر آرزوم بود خادم حرم بقیع بشم، حالا به عنوان یکی از مهندسان ناظر ساخت حرم اینجا ایستادم.
- مهندس! اشکاتو پاک کن، اونجا رو ببین! خود امام مهدی برای بازدید از پروژه اومدن!
📖 #داستانک ؛ ویژه سالروز تخریب قبور بقیع
📌 شمع روشن...
🕯 زانوی غم بغل گرفته بود و گریه میکرد.
گفتم: «چی شده؟»
گفت: «خسته شدم. هر قدمی که برای امامزمان برمیدارم، یه مانع جدید جلوی راهم سبز میشه.»
بغلش کردم و گفتم: «این اتفاقات یعنی تو مسیرِ درستی هستی، و الّا باد که با شمع خاموش کاری نداره.»
📖 #داستانک