#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_دو
پیام داد:«عزیزم!تو دلت دریاست یه وقت ناراحت نشی. خیلی زود جور می کنم میریم برای عقد.» همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم:«روز دهم آبان،میلاد امام هادی هستش. نظرت چیه این روز عقد کنیم؟» حمید بلافاصله جواب داد:«عالیه. همین الان با پدر و مادرم صحبت می کنم که قطعی کنیم .»
روز پنج شنبه مشغول اتو کردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت:«حمید پشت دره. میخواد بره هیئت، برای همین بالا نیومد. مثل اینکه باهات کار داره.»
چادر سرم کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم.
زیر درخت انجیر ایستاده بود. تامن را دید به سمتم آمد. بعد از سلام و احوال پرسی. لیوان شربت را به او دادم. وقتی شربت را خورد، تشکر کرد و گفت:« مامان برات ویژه گردو فرستاده.»
تشکر کردم و پرسیدم« برای عقد کاری کردی؟» سری تکان داد و گفت ، امروز رفتم محضر، قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم.» گفتم:« حالا چرا بالای نمیای؟» گفت:« میخوام برم هیئت. می دونی که طبق روال هر هفته، پنجشنبه ها برنامه داریم؛ بعد هم در حالی که این پا و آن پا میکرد گفت:« فرزانه یه چیزی بگم. نه نمیگی؟» با تعجب پرسیدم:« چی شده حمید. اتفاقی افتاده؟ گفت: میشه یه تُک پا با هم بریم هیئت؟
باور کن کسانی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم. تو یه بار بیا اگر خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم.»
قبلاً هم یکی، دو بار حمید می خواست هیئت برود، اصرار داشت
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌼