#یادت_باشد
#قسمت_هجدهم
کم وبیش صدای صحبت مهمان ها را میشنیدم. چند دقیقه که گذشت،فاطمه داخل اتاق آمد.میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست. مرا که دید زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت وگفت:"فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی!"
اخم کردم و گفتم:" یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم. " گفت:"خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد ویواشکی با ایما و اشاره بههم یه چیزایی گفتن! " پرسیدم :"خب که چی؟" با مکث گفت:"نمیدونم اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا را بفرستن که با تو حرف بزنه."
با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم،ولی الآن اصلأ آمادگی نداشتم؛آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه.آنجا گفته بود:" ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست فرزانه هم که هست بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الآن هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخواییم بیاییم. نمیشه. اولآ فرزانه نمیذاره،دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه.جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی درو همسایه و فامیل هزار جور حرف میبافن. "تا شنیدم قرار است بدون هیچ حرف مقدمه وخبر قبلی با حمید اقا صحبت کنم،همان جا گریه ام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت:" شوخی کردم! تورو خدا گریه نکن، ناراحت نباش، هیچی نیست!"
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌿
440_58424432838330.mp3
17.54M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_هجدهم: « وقف امام باشیم...
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور