#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_دو
حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو و گیلاسشان پیام میدهد. از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود؛ روستایی در منطقه الموت،بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گم می شد. خانه پدری حمید داخل این روستا کنار یک رودخانه باصفاست.
تماس که گرفتم. متوجه شدم حدسم درست بوده است.بعد از احوال پرسی گفت:«ببین فرمانده این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست.کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه».من را به القاب مختلف صدا می زد.من پیش دیگران حمید صدایش می کردم،ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست؛برای من هم هست!سر شوخی را باز کردم و گفتم؛«پسر سنبل آبادی از کی تا حالا من شدم فرمانده؟»خندید و گفت:«تو خیلی وقته فرمانده ای خبر نداری»
اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد و به شوخی گفت:«حمید!تو دیگه خیلی زن ذلیلی! آبرو برای ما نذاشتی!»حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت.چیزی به حسن آقا نگفت،ولی به من گفت:«من زن ذلیل نیستم،من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!»مرامش یک چیزی مال همان دیالوگ فیلم«فرشته ها باهم می آیند»بود:«مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه.»
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌻