#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_سه
فصل سوم
هستم زهست تو، عشقم برای توست
از ساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود. داشتم به قدرت عشق و دل تنگی های عاشقانه ایمان پیدا میکردم. ناخواسته وابسته شده بودم. خیلی زود این دل تنگی ها شروع شد. خیلی زود همه چیز رفت به صفحهی بعد! صفحه ای که دیگر من و حمید فقط پسر عمه و دختر دایی نبودیم،از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز ! شده بودیم هم راه !
صبح اولین روز بعدصیغهی محرمیت کلاس داشتم، برای دوستانم شیرینی خریدم، بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم. حلقه من را گرفته بودند ودست به دست میکردند، مجردها هم آن را به انگشت خودشان میانداختند وبا خنده میگفتند، «دست راست فرزانه روی سر ما» آن قدر تابلو بازی درآوردند که اساتیدهم متوجه شدند تبریک گفتند.
با وجود شوخی ها وسر به سر گذاشتن های دوستانم، حس دلتنگی رهایم نمیکرد. از همان دیشب، دقیقا بعد از خداحافظی دل تنگ حمید شده بودم. مانده بودم این نود روز را چطور باید
بگذرانم، ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟ عقد را میگذاشتیم بعد از مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🍃
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_چهار
ساعت چهار بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود، حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم. حساب که کردم دیدم تا الان هر طور شده باید به همدان رسیده باشند. همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم، دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید میدادم.
همین که شماره حمید را انتخاب کردم،تپش قلب گرفتم چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم، مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل میخواهد کار کند. انگشتم روی کیبورد گوشی گیج میخورد نمیدانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم : «سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم، شرمنده نپرسیدم، به سلامتی رسیدید؟»
انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود به یک دقیقه نکشید که جواب داد: «علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید؟» این اولین پیام حمید بود گفتم: «کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.»نوشت: «الآن دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!»
میدانستم حمید الآن باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین! با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان عازم شوند.
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم. مطمئن شدم که حمید شوخی کرده صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است با موتور به دنبالم آمده بود.
پرسیدم: «مگه شما نرفتی مأموریت؟» کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت :" از شانس خوبمون مأموریت لغو شده ."
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🕊
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_پنج
خیلی خوشحال بود. من بیشتر از حمید ذوق کردم.حال و حوصله مأموریت، آن هم فردای و
روز عقدمان را نداشتم. همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسد به این که بخواهم چند ماه منتظر حميد باشم. تا گقت سوار شو بریم، با تعجب گفتم بیخیال حمید آقا، من تا الان موتور سوار نشدم، می ترسم. راست کار من نیست. تو برو، من با تاکسی میام ، ولکن نبود، گفت: سوار شو، عادت می کنی. من خیلی آروم میرم چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم. کل مسير شبيه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشم هایم را از ترس بسته بودم. یاد سیرک های قدیمی افتادم که سر محله هایمان برپا می شد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی می کرد. تا برسیم نصفه جان شدم. سر فلکه وقتی خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد گفتم الآن است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها حالا که مأموریت حمید لغو شده بود، قرار گذاشتیم سه شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلنديان برویم.
تا سه شنبه کارش این بود که بعدازظهرها به دنبالم می آمد، ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و می دانست چه ساعتی کلاس هایم تمام می شود. رأس ساعت منتظرم می شد. این کارش عجیب می چسبید. با همان موتور هم می آمد. یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چند باری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت . وقتی با موتور می آمد. معمولا پنجاه متر، گاهی اوقات صد متر جلوتر از درب اصلی منتظرم می شد. این مسیر را پیاده می رفتم. روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم. از در دانشگاه که بیرون آمدم، دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌼
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_شش
وقتی قدم زنان به حمید رسیدم. باگلایه گفتم: ((شما که زحمت میکشی میای دنبالم،چرا این کار رو میکنی؟خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام.))
حمید رک و راست گفت: ((از خدا که پنهون نیست،ازتوچه پنهون می ترسم دوست های نزدیکت ببینن ما موتور داریم،خجالت بکشی،دورتر نگه می دارم که شما پیش بقیه اذیت نشی. ))
گفتم: ((این چه حرفیه؟فکر دیگران واین که چی میگن اهمیتی نداره.
اتفاقا مرکب یاور امام زمان (عج)باید ساده باشه.از این به بعد مستقیم بیا جلوی در.))روزهای بعد همینکار را کرد.مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه.من بعد از خداحافظی با دوستانم ترک موتور سوار میشدمو میرفتیم.
سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم.بعد هم جداگانه سرکلاس ضمن عقد نشستیم.یک ساعتی که کلاس بودیم،چندبار پیام داد: ((حالت خوبه؟تشنه نشدی؟گرسنه نیستی؟))حتی وقتی کنارهم نبودیم دنبال بهانه بود برای صحبت.کلاس که تمام شد،حمید من را به دانشگاه رساند.بعد از ظهر دوتا کلاس داشتم.
همان شب عروسی آقا مهدی،پسر عمه ی حمید بود.جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم.چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم و بعد هم دانشگاه و مراسم عروسی حسابی خسته شده بودم.به خانه که رسیدم،زودتر از شب های قبل خوابم برد.
صبح که بیدار شدم،تاگوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیام از طرف حمید شدم.چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودیم.
برایم کلی پیام فرستاده بود.ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من!
اما من اصلا متوجه نشده بودم.اول یک بیت شعر فرستاده بود: (( گر گناه است نظر بازی دل با خوبان / بنویسید به پایم گناه دگران ! ))
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori💚
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_هفت
وقتی جواب نداده بودم،اینبار این طور نوشته بود :《به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!》 فکرش را هم نمی کرد خواب باشم. دوباره پیام داده بود:《 چقدر سخت استحرف دل زدن با ما مگو ! به دیوار بگو اگر بهتر است !》غیرمستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود! به شعر خیلی علاقه داشت. خودش هم شعر می گفت .می دانستم بعضی از این پیامکها اشعار خودش است، ولی من هنوز نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم. یک جور ترس ته دلم بود. می ترسیدم عاشق بشوم و بعد همه چیز خیلی زود تمام بشود. در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم ،اما نمیتوانستم به خودش رو در روی حرف های عاشقانه را بزنم. بعضی اوقات عشقم را انکار می کردم؛ انگار که بترسم با اعتراف به عشقم ،حمید را از دست بدهم.
در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید،خیلی رسمی جوابش را دادم و نوشتم:《 به یادتون هستم. تازه بیدار شدم .کتاب میخوندم .》حدس زدم سردی برخورد من را متوجه شده باشد. نوشت :"عشق گاهی از درد دوری بهتر است/ عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است /توی قرآن خوانده ام، یعقوب یادم داده است/ دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است !》
مدت ها زمان برد تا قفل زبان باز شود و بتوانم ابراز احساسات کنم و با حمید راحت باشم. هفتهی اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب بودم! این جنس از صمیمیت برایم غریبه بود .انگار که وارد دنیای دیگری شده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم. تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید، وقتی برای اولین بار به ...
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori💛
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_هشت
امام زاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید:« تو من و دوست نداری فرزانه؟ چرا اینقدر جدی و خشکی ! مثل کوه یخی! اصلا با من حرف نمیزنی. احساستو نشون نمیدی.»
با اینکه حق میدادم که چنین برداشت هایی داشته باشد. اما باز هماز شنیدن این حرف ها جا خوردم . گفتم « حمید! اصلا این طور نیست که میگی . من تورو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم . ولی به من حق بده . خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت تر باشم. ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم .»
داخل امام زاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم. حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد . دلم آشوب بود . کنار ضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم. کلی گریه کردم. نمیخواستم اینطور رفتار کنم. از خدا و امام زاده کمک خواستم دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذرهای حمید را برنجاند.
کار آنقدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمد بود وقتی به خانه رسیدیم گفت :« دخترم برای چی پیش حمید روسری سر میکنی؟ قشنگ دست همو بگیرید . باهم صمیمی باشید . اون الان دیگه شوهرته، همراه زندگیته.»
بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد. دست های حمید را کرم بزنم، حمید چون قسمت مخابرات کار میکرد . بیشتر سر و کارش با سیم های خشک و جنگی بود . توی سرمای زمستان مجبور بود با تاسیسات و دکل های مخابرات کار کند و برای همین پوست دست هایش جای سالم نداشت . وقتی داشتم کرم میزدم . دستهای هردویمان میلرزید . حمید بدتر از من کلی خجالت کشید یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم که به هم محرم هستیم !
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🧡
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_نه
این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می کردم. خیلی وسواس به خرج دادم. دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید میدهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد. زنگ خانه را که زد، سریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم. پایین پله ها منتظرم بود. هرکاری کردم بالا نیامد کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین، حمید گفت: «مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده، اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید. تشکر کردم و گفتم: «حمید چشماتو ببند.» خندید و گفت:
چیه، میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟» گفتم: «کاری نداشته باش، چشماتو ببند، هر وقت هم گفتم باز کن.» وقتی چشم هایش را بست، گفتم: «کلک نزنی، خوب چشماتو ببند. زیرچشمی هم نگاه نکن.» چند ثانیه ای معطلش کردم. کادو را از زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم. گفتم: «حالا می تونی چشماتو باز کنی.» چشمش که به هدیه افتاد، خیلی خوشحال شد. اصلا انتظارش را نداشت. همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد. برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود. این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند. خیلی برایم عزیز بود. آرامش خاصی کنارش داشتم. حمید کلی تشکر کرد و گفت: «هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم.» بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت: «دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه. قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم. داخل حیاط، کنار باغچه، تازه چانهٔ هر دویمان گرم شده بود. از همه جا حرف زدیم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori💜
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت
مخصوصا حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود، چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه ی عمه می رفتم. حمید گفت: اونجا اومدی یه وقت نشینی، ما رسم داریم عروس ها کمک می کنن. پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی. جواب دادم: چشم، شما نگران نباش، من خودم حواسم هست. استاد این کارهام. نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن، دل به خداحافظی بدهیم. قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های داخل باغچه می نشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود. همین که از چار چوب در بیرون رفت، قبل از اینکه در را ببندم، برای اولین بار گفتم: حمید! دوستت دارم. بعد هم در را محکم بستم و به در تیکه دادم. قلبم تند تند می زد. چشم هایم را بسته بودم، ازپشت در شنیدم که حمید گفت: فرزانه!من هم دوستت دارم. از خجالت دویدم داخل خانه. این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم: دوستت دارم!
فردای آن روز با خانواده به خانه ی عمه رفتیم استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخی های دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت. پدر حمید که از بعد صیغه ی محرمیت او را بابا صدا می کردم با مهربانی خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت. بعد از ناهار حرف از زمان عقد شد. قراربود بیست و ششم مهر ماه سالروز ازدواج حضرت علی(ع) وحضرت زهرا(س) برای عقد دائم به محضر برویم، اما حمید گفت: اگه اجازه میدین عقد روکمی عقب بندازیم. تقویم رونگاه کردم، دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🦋