eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
⌝معنی‌ساعت‌های‌جفت⌚️🦋⌞ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ⌔ 00:00 آرزوهات برآورده میشه.✨ ⌔ 01:01 در انتظار خبرهای خوب.🍓 ⌔ 02:02 منتظر یه دعوت باش.🌝 ⌔ 03:03 حرف دلت رو بزن.🌱 ⌔ 05:05 دشمنت میخواد اذیتت کنه.💛 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
⌝نکات‌مفیدبرای‌دخترا🧡⌞ 🧸⛓ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ ۔ میخوای وزنتو کم کنی؟! ⬱ قبل از هر وعده غذایی دو لیوان آب بخور. ⊰ 🌸꙳ قبل امتحان استرس داری؟! ⬱ آدامس بجو. ⊰🌸꙳ میخوای گوشیت زود شارژ بشه؟! ⬱ بذار رو حالت پرواز. ⊰🌸꙳ میخوای بفهمی رفیقت دوست داره یا نه؟! ⬱ ده ثانیه تو چشماش زل بزن. ⊰🌸꙳ ⥂ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
اگه میخوای با کلاس باشی🌚: ۔ ۔ ۔ ۔ 🦋 ۔ ۔ ۔ ۔ 🦋 ۔ ۔ ۔ ۔ 🦋 ۔ ۔ ۔ ۔ 🦋۔ ۔ ۔ ۔ 🌞← جلب توجه نکن.˚. ࣪ 👀← شوخی‌های بی جا نکن.˚. ࣪ 🧘🏻‍♀← قبل از حرف زدن فکر کن.˚. ࣪ 🙋🏼‍♀← با اعتماد به نفس راه برو.˚. ࣪ 🍜← آداب غذا خوردن رو یاد بگیر.˚. ࣪ 👕← لباس‌های مرتب و آراسته بپوش.˚. ࣪ 🐙← سوال‌های خصوصی از کسی نپرس.˚. ࣪ ☁️← لحنت آروم باشه و تُن صدات مهربون.˚. ࣪ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 اسکراب را خوت بساز🐚🍃 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
≼⏳🩶≽ ━━━━━━━━·♤·━━━━━━━ «این ماسک‌مو معجزه میکنه🐨🥡» 2 لیوان آب + 2 قاشق غذاخوری نشاسته ذرت روی شعله ملایم مدام هم میزنیم تا مواد سفت و سفید رنگ بشه، مقداری روغن نارگیل اضافه کنید. بعد از خنک شدن مواد 20 الی 25 دقیقه روی موهای خیس از ریشه تا ساقه مو ماساژ می‌دیم. ━━━━━━━━·♤·━━━━━ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
Mohsen_EbrahimZade_-_Hagh_Dari_(320).mp3
7.87M
🎶🎙 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Don't focus on their harvest when you haven't even planted your seeds yet. وقتی هنوز بذرتو نکاشتی، روی برداشتش تمرکز نکن .. ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت . سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند . کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را .... بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد : برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... ! برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید . متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود .... کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند : " دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه " این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد . خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید . سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر . حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده . برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی . امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت : از این هتل راضی هستی ؟ ـ همین دو ساعت پیش اومدم ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ... ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!! سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه امیر ‌: خوش بگذره بهت . روز خوش ـ تو هم همین طور ، روز خوش امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت . اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند . به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد ‌. ـ سلام بفرمایید ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده ! &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود . میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد . ـ سلام دخترم ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ... ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن ـ ممنون قربان ، یا علی ـ یا علی از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند . به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد . ـ سلام ، خانم رضوانی ؟ ـ سلام ، بفرمایید ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟ ـ بله ، معلومه ... ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ... ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا .... ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... . ـ خوبه ، متشکرم . ـ وظیفه است ، یا علی کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت : مینااااااا ؟ خودتی ؟ دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت : چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟ نوشته بود : " یاسم ، مینا خانم! " مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت : یااااس ؟!!!! همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت : اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀