eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
بریده بریده گفت: _ببخشید معطل شدید... فرزانه درحالیکه اشک‌های صورتش رو پاک میکرد گفت: _خانم اینجا چه خبر؟! خانم مائده که تازه متوجه چهره های ما شده بود گفت: _مشکلی پیش اومده؟ اتفاقی افتاده؟؟ فرزانه گفت:_ما از شما باید بپرسیم! این آقایون اینجا چکار میکنن؟؟ من ادامه دادم گفتم : _خانم ما مثلاً اومدیم برای مصاحبه این چه وضعیه؟! خانم مائده در حالی که داشت در اتاق رو میبست گفت: _الان براتون توضیح میدم.... در اتاق که بسته شد فرزانه همون‌طور که لبش رو می گزید نگاه ملتمسانه ایی به من کرد... معترضانه به سمت خانم مائده رفتم و گفتم: _چرا در رو می بندید؟؟! داشتم میرفتم در رو باز کنم که یک دفعه صدای یک چیز مهیبی اومد... خانم مائده محکم دستش رو زد به صورتش و گفت : _یا حضرت محمد... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌸باران کرامت خدا می بارد 🎉نور از نفس فرشته ها می بارد 🌸صد دسته گل محمّدی باز امشب 🎉بر صحن و سرای سامرا می بارد 🌸 ولادت با سعادت 🎉امام حسن عسکری (ع) 🌸به پیشگاه امـام زمـان عج 🎉و شمـا خوبان مبـارک بـاد . 🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🌸🌸🍃🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرت سپاسگزاری صبح که بلند میشی یک لیست از سپاسگزاری بنویس و چند دقیقه سپاسگزار باش تا همان روز تاثیرش را ببینی 😍 خدایا شکرت😍😍😍❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن تنها میراثی است که هرگز نمی‌توان آن را خرج کرد، هدیه داد و یا فروخت... 💔 قدس شریف قلب فلسطین است✨
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۱ و ۱۲ سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه... اوه....چه وضعیتی!!! یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون... خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش میگفت: _رسول خوبی رسول... به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود... فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: _خوب زنگ بزنید اورژانس و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: _من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه‌ی کمک‌های اولیه دارید؟ خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک می‌ریخت. رفت جعبه کمک های اولیه آورد... فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار! درحالیکه درد زیادی میکشید و تو خودش میپیچید گفت : _ نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه... فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمیتونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم: _پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه... با هق هق گفت: _ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمیخواد این یخچال رو ببری تعمیرگاه! گفت من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه میبریمش تموم ... همونطور اشک‌ میریخت گفت : _اومد ثواب کنه کباب شد .... خداحافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد. قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: _ببخشید خانم‌ها برنامه ی امروزتون خراب شد ... سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت: _عجب روزی بود ها... ترکیدیم... گفتم:_فرزانه صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!! فرزانه گفت: _آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو می‌گرفتی که.... گفتم:_ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟ یکدفعه زد پشت دستش گفت : _وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!! گفتم :_جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه... چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپریه گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟ فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت: _ ببخشیدا یادت رفته زن‌های داعشی کمربند انتحاری میساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! جرات داره یه چیزی راجع به اسپریه گاز فلفل بگه والا!!! گفتم: _باشه قبول حالا کجا انداختیش؟ گفت: _همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیا و خوبی کن... گفتم:_در هر صورت چاره‌ایی نیست باید بیخیالش بشیم... فرزانه گفت: _نمیشه دوباره بریم خونشون مصاحبه؟! گفتم: _فرزانه نگاه اسپریه گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا میزاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو این خونه نمیذارم... فرزانه اخماشو کرد تو هم گفت : _نمیدونی که چقدر التماس داداشم کردم تا برام جور کرد بفهمه خیلی بد میشه... گفتم:_در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپریه فلفل برگردیم تو اون خراب شده !؟ فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت: _باش بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن... گفتم: _خانم امجد عزیز غر نزن فعلا هم نمیخواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده هیچی میگه یا نه....حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی... رسیدیم دفتر آقای جلالی توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم رفتیم داخل ... با دیدن ما از جایش بلند شد و گفت : _چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟ اتفاقاتی رو که افتاده بود و گفتم البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم.... گفت:_خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه همین فردا خوبه!
گفتم:_فردا خوبه ولی بگید ایشون بیان اینجا، ما تو خونشون معذب بودیم... آقای جلالی گفت: _معذب! چرا چیزی شده؟ گفتم نه! نه! چیزی نشده ولی اینجوری مسلط تر میتونیم مصاحبه بگیریم ... گفت:_باشه پس بذارید هماهنگ کنم باهاشون... با فرزانه رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به بررسی دوران نوجوانی خانم مائده... یک ساعتی گذشت آقای جلالی در زد و اومد داخل اتاق گفت: _هماهنگ کردم برای فردا ولی ظاهراً چون پای داداششون آسیب دیده نمیتونن بیان دیگه ناچارا شما باید مجدد بریدپیششون... گفتم :_آقای جلالی ما نمیریم صبر میکنیم پای داداششون خوب شد بعد بیان برا مصاحبه! یه نگاه با جدیت کرد گفت: _خانم نمیتونید کار کنید بگید من یه فکر دیگه بکنم... فرزانه گفت: _نه آقای جلالی مشکلی نیست میریم... من یه نگاه با حرص به فرزانه کردم اونم یه چشمک که آقای جلالی متوجه نشه زد... آقای جلالی یه نگاه به من کرد و گفت: _بالاخره چکار میکنید ؟؟؟ گفتم: _ساعت چند هماهنگ کردید؟ با تایید سرش رو تکون دادو گفت: _همون ساعت ده.... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۳ و ۱۴ بعد از رفتن جلالی گفتم: _فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: _دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم:_ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن؟ تو فکر میکنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر میکنه اینا شستشوی مغزی داده‌شدن اینطوریم که میبینی رفتار میکنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه.... فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت: _بهرحال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه... گفتم: _بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بیخود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: _ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! گفتم: _فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: _اَه از این پروژه مسخره!!! فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته میدونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه... نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: _واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد: _جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! یه نگاهی بهش کردم گفتم: _خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: _میخوای اذیتم کنی؟؟ گفتم:_من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم _بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: _چیو اذیت کردنو! !! گفتم: _نه خانم تفکرات یک بعدی رو...من فکر میکنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد می‌کنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر میدیدین آخرش چی؟ فرزانه گفت: _خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! سری تکون دادم و گفتم: _رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمیخوره چه برسه به رفتن به بهشت... فرزانه نیش خندی زد و گفت: _خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبرنگار رو بریدین؟!...گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمیگیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه ایدئولوژی!! خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟ گفتم: _دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از درآوردن! اصلا چرا جای دوری بریم نمونه اش رو تو اسلام داریم ! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن.... فرزانه ادامه داد : _آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه؛؛ یک وقت می‌گوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت می‌گوییم "چه" کُشت؟ اگر بگوییم علی را "که" کُشت؟! البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می‏کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است....نوشته بود ابن ابی الحدید میگه:..اگر می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب‏ نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم.....الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند.... .یک مشت خشک مغز، خون آشام.... نگاهش کردم و گفتم:_