↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
توی چه شبی داستان شهادت داداش ابراهیم و میخونیم :)
°•محتاج حرم•°:
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شانزدهم
پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم.
حساب و کتاب کردم،دیدم چهل روز روزه،آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است،حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد!تصمیم گرفتم به جای روزه،چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که《از این وضعیت خارج بشوم،هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود》.
از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امید وار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
□■□
پنجم شهریور سال نودیک روزهای گرم و شیرین تابستان،ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد.از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، میدیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را میبستم واز شهريور به مهرماه میرفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم.دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
علاقهٔ من به گل و گیاه بر میگشت به همان دوران کودکی که اکثراً بابا مأموریت میرفت وخانه نبود.برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سرو کارم با گل و باغچه و درخت بود.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
:
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفدهم
با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.»
سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمیروم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم!
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گلدار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود.
روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
:
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هجدهم
کم وبیش صدای صحبت مهمان ها را میشنیدم. چند دقیقه که گذشت،فاطمه داخل اتاق آمد.میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست. مرا که دید زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت وگفت:"فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی!"
اخم کردم و گفتم:" یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم. " گفت:"خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد ویواشکی با ایما و اشاره بههم یه چیزایی گفتن! " پرسیدم :"خب که چی؟" با مکث گفت:"نمیدونم اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا را بفرستن که با تو حرف بزنه."
با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم،ولی الآن اصلأ آمادگی نداشتم؛آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه.آنجا گفته بود:" ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست فرزانه هم که هست بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الآن هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخواییم بیاییم. نمیشه. اولآ فرزانه نمیذاره،دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه.جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی درو همسایه و فامیل هزار جور حرف میبافن. "تا شنیدم قرار است بدون هیچ حرف مقدمه وخبر قبلی با حمید اقا صحبت کنم،همان جا گریه ام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت:" شوخی کردم! تورو خدا گریه نکن، ناراحت نباش، هیچی نیست!"
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_نوزدهم
بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر وسرکه میجوشید؛دست خودم نبود. روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: «دخترم !اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین، حرف زدن که اشکال نداره، بیشتر آشنا میشین، آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه.» شبیه برق گرفته ها شده بودم، اشکم در آمده بود، خیلی محکم گفتم: «نه اصلأ من که قصد ازدواج ندارم، تازه دانشگاه قبول شدم، میخوام درس بخونم.»
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصا زنان وارد اتاق شد وگفت: «من نه میگم صحبت کنید نه میگم حرف نزنید هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!» مات و مبهوت مانده بودم،گفتم: «نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم با کسی هم حرف نمیزنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.»
با آمدن ننه ورق برگشت ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم گفت: «تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه.هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون رو وا بکنن. حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه»
حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب میبردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم واین طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: "آخه چرا این طوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم ، نه شیرینی آوردیم."
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست
عمه هم گفت: «خداوکیلی موندم توی کارشما. حالا که ما عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه!»
در ذهنم صحنه های خواستگاری گل های آنچنانی وقرار های رسمی مرور میشد، ولی الآن بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد،همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت گاهی ساده بودن قشنگ است!
▫️▪️▫️
حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛یک پسر بچهی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را میگرفت، مکبر مسجد بود وبا پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این ها چیزی بود که از حمید میدانستم.
زیر آینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم وگفتم :«ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!»
سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعداً متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~