eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 آرام تر از قبل گفتم:- ملوک جان شما یک دلیل بیاور که من این مرد را دوست نداشته باشم!ملوک روی مبل مقابلم نشست و گفت: - باید به آقا سید تبریک گفت که این چنین قلب تو را تسخیر کرده!ولی زهراجان تو خواستگارهای‌زیادی‌داری‌به‌نظرمن‌بیشترفکرکن...خواست بلند شود که مجبور شدم تیر خلاص را بزنم- ملوک جان ولی... هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشوم! هر چه بیشتر با خواستگار هایم مقایسه اش می کنم بی نقص بودنش را بهتر میبینم!هرچه از من دورتر است دلتنگ تر میشوممن با اجازه ی شما تصمیمم را خیلی وقت هست گرفتم اگر شما اجازه دهید...سرم را پایین انداختم که ملوک کنارم آمد و گفت:- ان شاالله که خوشبخت شوی.به اتاق که رسیدم گوشی را چک کردم چهار پیام از سید جانم بود.در هر پیام با این نگرانی هایش یک دلبری خاصی میکرد.تماس گرفتم با اولین بوق گوشی را برداشت- الوو- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟- سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟- حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگرخوشبختی ام کامل شده‌پس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟- ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد.- خب الحمدالله 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟می دانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت.متعجب گفتم:- خودمان؟چه صحبتی؟- خب فراموش کردی؟من از شما بله ای گرفتم!من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟از صدای نگرانش خنده ام گرفته بودبا دلی خوش گفتم:بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هستپس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت...- یعنی الان برای زندگی در خانه ی قدیمی مشکلی ندارید؟من روحانی هستم نه تاجر!پس درآمد اندکی دارم!تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من بر نمی آید!حالا چی؟ جدی و محکم گفتم:- سخت شد!!!!حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود.ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - پس حالا باید قول بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی خوش باشد. همیشه درآمدت حلالباشد حتی قطره ای...من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را نمی خواهم قول بدهید همیشه زهرا جانت بمانم ؛ مثل الان...چیزی نگفت....چیزی نگفتم....صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می دادگفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه یمان می شوی‌بعد از گرفتن مهریه ام- چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام می کنم. امشب چمدان را ببند.بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهراجان خدارا هزار هزار بار شکر می کنم که تو را به من هدیه داد.از این که یکی دوستت داشته باشد حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی می شود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود.دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت من نیز بی پروا گفتم:- اجازه هست؟- زهراجان برای چه کاری؟- برای قربان شما رفتن‌که این همه آقایی‌خندید و با خنده گفت:- من بروم بی بی صدایم می کند فردا در مورد سفر صحبت می کنیم.من که می دانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که می خواهد زود قطع کنم.گفتم: -چشم آقا شبت بخیر- شب شما هم بخیر زهرا جان 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ