eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💚💚💚💚💚💚💚💚 مدام زیر لب می گفت :« شکر که جور شد ، شکر که همونی که میخواستم شد ، شکر که همه چیز طبق میلم جلو می ره ، شکر ..» موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید، مگر تمامی داشت شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ، ولی باورم نمی شد تا این حد امضاها مثل هم در نمی آمد . زیر زیرکی می خندید :« چرا دستت می لرزه؟! نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده !» بعد از مراسم عقد رفتیم آرایشگاه ، قرار شد خودش بیاید دنبالم . دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه اصلأ خوشش نمی آمد ، وقتی دید من دوست دارم ، کوتاه آمد ولی وقتی آمد آنجا ، قصه عوض شد . سه چهار ساعت بیشتر نبود باهم محرم شده بودیم . یخم باز نشده بود ، راحت نبودم ... خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر ، این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد .. پشت فرمان بلند بلند می خواند :« دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم / خیلی حسین زحمت مارا کشیده است!» کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل یاد روز هایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود . بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که« این بار اومده سراغ ارث پدرش!» سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد .. حتی آمده و از آنها خواسته بود که بتوانند مرا راضی کنند به ازدواج می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواج مطرح شود ، خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از او مشورت می خواستند حتی به او گفته بود برایشان از من خواستگاری کند، و غش غش میخندید که :«اگر میگفتم دختر مناسبی نیست بعدا به خودم میگفتند پس چرا خودت گرفتیش؟!
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست - باشه بریم رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده! یعنی این کاره کی بود؟ چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر - عاشقتم بابایی بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو - نه بابا جون ،خرید ندارم بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه - چشم بابا جونم ،، عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود - عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس عاطی: عع مگه چی خریدم من - آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی؟ عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه - واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای - نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم - وااایی تو رو خدا ) رفتیم داخل مغازه ( عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن - تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟ عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره - فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم عاطی: انتخاب کن دیگه ) چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد ( - این قشنگه عاطی: آقا لطفا همینو حساب کنین بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم حرکت کردیم - واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران - واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم - دیونه ) گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده( عاطی: سلام آقا،، ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران باشه چشم الان میایم یا علی - چی شده؟ عاطی: اقا سید بود &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کلاس که تمام شد ، وسایلش را برداشت و خواست از در خارج شود که استاد صدایش کرد : خانوم فتاح ؟ مهدا جلو رفت و گفت : بله ، استاد ـ میخوام گروه بندی کنم واسه آزمایشگاه که قراره بریم ، لیست رو بهت میدم بنابر صلاح دیدت گروه بندی کن ، میخوام سر کلاسم مشکلی نباشه ـ استاد ممکنه بچه ها... ـ تصمیم استاد ربطی به دانشجو نداره ـ بسیار خب ، سعی میکنم درست انجامش بدم . سری به نشانه ی تایید تکان داد ، لیست را بسمت مهدا گرفت و گفت : بگیر ، جلسه بعد هم گروه بندی رو بهشون اعلام کن . ـ بله ، حتما . ـ خب من برم کلاس دارم ! به در اشاره کرد و ادامه داد ؛ تو هم برو حسنا منتظرته . مهدا به طرف در برگشت ، حسنا را دید و بعد از خداحافظی با استاد ، بسمت خروجی دانشگاه راه افتادند که حسنا گفت : مهدا ؟ ـ جانم . ـ قهر نیستی ؟ بخدا نمی دونستم خسته ای ، ببخشید . جون خودم نمیخواستم اذیتت کنم . ـ اووو وایسا ببینم ، کی باز خواستت کرده حالا ؟! بعدشم من ازت خیلی ممنونم که جلومو گرفتی شیطون بدجوری از خستگی روز اول کاری داشت استفاده میکرد منم که ... حسنا ، مهدا را بوسید و گفت : خیلی گلی ... راستی چی شده مهراد اینقدر باهات گرم میگیره ؟! یادم قبلا به خونت تشنه بود . ـ الان غیرتی شدی ؟ ـ آره ، تازشم ممکنه مرصادتون خیلی غیرتی بشه ـ حسنااااا ـ هان ؟ این دوست داره ، مطمئنم . ناسلامتی پسر عمومه ‌، میشناسمش ، فقط ده سال ازت بزرگتره مشکلی نداری ؟ ـ اوه حسنا خوردی مخمو کی گفته ، یه اتفاقی افتاده یکم رفتارش بهتر شده همین . ـ من میخوا... مهدا با صدای بوق مرصاد در ماشین رو به حسنا گفت : ولش کن پسر عموتو ،حسنا ماشین داری ؟ ـ نه داداشم گفت شاید بیاد دنبالم . ـ خب یه زنگ بهشون بزن ببین میان یا نه ! اگه نمیتونن بیان برسونیمت . ـ جایی کار ندارین ؟ مزاحم نباشم ؟ ـ نه بابا ، اینهمه مرصاد مزاحم شما میشه یه بارم تو مزاحم شو اشکالی نداره . حسنا خندید و شماره ی برادرش را گرفت : الو ؟ سلام داداش !.... ممنون..... میتونی بیای دنبالم ؟ ..... نه بابا دشمنت . ... اشکال نداره ... دوستم هست با اون میرم ... کمی از مهدا فاصله گرفت و به فرد پشت خط گفت ‌؛ خواهر دوست امیرحسینه ... فتاح ... آره ... نه اونام شهرک میشینن ... باشه ... مراقبم ... خدانگهدارت با هم بسمت ماشین مرصاد رفتند که حسنا گفت : داداش محمدم بود ، تازه از تهران برگشته . ـ بسلامتی . ـ سلامت باشی ، کلا زیاد حساسه . ـ لازمه ، مرصاد ما هم گاهی اینقدر حساسیت نشون میده تعجب میکنم این همون برادر ۱۹ سالمه ـ برعکس امیرحسین ما اصلا تو باغ نیست .. &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 دو، سه ساعت از شروع حرڪتمان، نگذشته بود ڪه اتوبوس خراب شد و راننده زد ڪنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: _اوه اوه! گاومون زایید! راننده و ڪمڪ راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارڪات و اتوبوس برادران هم توقف ڪرد. همه از پشت شیشه، به راننده نگاه میڪردیم ڪه با پریشانی با آقای صارمی صحبت میڪرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: _آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یڪی از یڪی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس ڪه حالا حالا ول معطلیم! با عصبانیت گفتم: _میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟ همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: _خانم صبوری! یه لحظه اگه ممڪنه! بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : _قرار شد خواهرا جاشونو با برادراعوض ڪنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم ڪه شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون ڪه این اتوبوس تعمیر بشه. – یعنی الان پیاده شون ڪنم؟ – بله اگه ممڪنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻