eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 آبمیوه خوردیم منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد هر چی دلش خواست بهم گفت بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن بابا رضا: سارا جان خوش گذشت سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین - اره بابا جون ،عالی بود عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون منو سلما: آخجوووون بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم سلما: سارا؟ - جانم سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی - خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه - هییی،بگذریم بخوابیم ،شب برین بیرون سلما: واااییی باز بخوابی - اره خستم غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ، بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱شب شد شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق - واااییی سلما فردا علی جونت میاد سلما: اره سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت - میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا ) بالشتشو پرت کرد سمتم ( سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی - دیگ به دیگه میگه روت سیاه خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل - اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون ،علی آقا میاومد کنار عشقش سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو سلما رفت دست صورتشو شست ،یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست ،رفت بیرون منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم ،تعریفایی که سلما از علی کرده بود،یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم اقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته کنارش -سلام ) علی آقا سرش و پایین کرده بود(: سلام ،ببخشید که بیدارتون کردم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 همین طور که در افکارش غوطه ور بود صدای در اتاق نگاهش را از سقف گرفت و به در داد : بفرمایید پدرش وارد شد و کنارش روی تخت نشست دست دخترکش را گرفت و گفت : چه خبر نورچشم بابا ؟ ـ سلامتی باباجون ـ خیلی خسته بنظر میای چشمات خون افتاده ، مگه امروز چقدر کار کردی ؟ ـ بخاطر کم خوابی هم هست . ـ آنقدر عاشق راه و هدفت هستی که خستت نکنه ؟ در میان راه جانذارتت ؟ ـ نمیدونم بابا ، نمیدونم چقدر برای هدفم راسخم نمیدونم چقدر شایسته و قابلم حاج مصطفی دست دخترکش را کشید و سرش را روی پایش گذاشت که مهدا معترضانه گفت : بابا اینجوری بده ... ـ بخواب فدای چشم خستت بشم نوازشگرانه مو های خوش حالت دخترش را هدف قرار داد و در همین وضعیت گفت : گاهی باید دلت رو بروز کنی ، باید هدفت رو احیا کنی باید از نو بسازی ، گاهی باید دلت رو آب و جارو کنی باید اونچه بوی خدا نمیده از قلبت بیرون کنی این طوری قوی میشی با اراده میشی قوت میگیری بابا ... ـ حق باشماست ولی من هنوز اندر خم کوچه ی معرفت موندم ، بابا هر چی بیشتر میگذره نگران تر میشم گاهی از نرسیدن از اشتباه میترسم ـ ترس از گناه و عذابش آدمو میسازه این ترسم برادر مرگه ولی مرگی که عاشق احدی عالم برات رقم میزنه ـ این مرگ زیباست بابا ولی با قبلش باید چیکار کرد ؟ با دلی که فریب داده ، دلی که فریب خورده ، فریب نفس ، فریب راهی که با جلوه ی خدایی آدمو به گناه میکشه ؟!! ـ باباجونم وقتی میگی راهی که برای رسیدن به عشق طی میکنی فقط یه راهه یه جاده ، نباید وابسته شی نباید دل ببندی ، اگه حواست به منظره اطراف جاده پرت بشه نمیرسی بابا ، حتی اگه فک کنی و خودت فریب بدی که این چشم دوختن ها برای شناخت راهه !! شناخت راه نباید از مقصد راه جدات کنه ... ـ سخته بابا ، سخته قدری به دنیا دل ببندی که انگار ابدیه و اینقدر راحت دل بکنی انگار یه سفر کوتاهه * ، سخته بابا از گرفتار شدن میترسم ـ ترست بجاست بابا ولی کافی نیست ولی نباید میدون بدی به ترسی که فقط سردرگمت کنه ، باید بلندشی بابا همیشه نمیشه نشست و تماشا کرد اگه همیشه تجزیه و تحلیل کنی ، پس کی حرکت کنی ؟! ـ راکد بودن برکه دل ، شفافیت آب رو از بین میبره ولی برای این پویایی ... ـ برای این پویایی عشق حق زیاد نیست ؟! ـ چرا... هست کافیه . اَلیس الله بِکافٍ عَبْدَه؟! * ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * گفتاری از حدیث امام علی (ع) که فرمودند : برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری. * ترجمه بخشی از آیه ۳۶‌ سوره زمر : آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟! &ادامه دارد ... 📚 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم، و با انگشت هایم بازی میڪردم. شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد: -مرتضی پاشو اومدن! و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب ڪرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید -همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود. وقتی نشستند، مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: -خوب آقازاده چڪاره‌ن؟ پدر سید جواب داد : -توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه. چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب… مادر سید اضافه ڪرد: -بجز یه و چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن. مادر صدایم زد: -دخترم… طیبه… سینی چایی را برداشتم، و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت: -یه مسئله ای هست آقای صبوری! قلبم ایستاد. سید ادامه داد: -بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به اعزام بشم؛ برای …. چهره پدر درهم رفت: -تڪلیف دختر من چی میشه؟ سید سرش را تڪان داد: -هرچی شما بگید!… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻