🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_ششم
با بهت و تحیر به فرد مقابلش نگاه کرد ، چند بار پلک زد تا از آنچه می دید مطمئن شود .
سجاد ، دوست دوران کودکی ، حامی نوجوانی و عاشق جوانی اسلحه اش را مقابل مهدا گرفته بود و اشاره میکرد بی سر و صدا وارد اتاق شود .
باور نمی کرد او را در این حالت ببیند ، سجاد او را از بهت در آورد و آرام گفت :
مثل دختر خوب برو تو
ـ ت...تو ... با من چیکار داری ؟
خواست مهدا را به داخل اتاق بفرستد که صدای یاس مانع شد :
کارت تموم شد ؟ بیا بیرون دختر چرا اونجا وایسادی
رو به سجاد ادامه داد ؛ ببخشید جناب ، سهل انگاری مستخدمین ما رو عفو کنید . دستور دادم پیگیری کنن چرا چنین قصوری رخ داده
مهدا نگاهی به یاس کرد ، مانتو گران قیمتی پوشیده بود و بی سیمی زینتی که مختص مسئولین خدمه ها بود در دست داشت ظاهرش تغییری داشت که تشخیصش برای یک مامور امنیتی مثل مهدا هم سخت بود .
سجاد که نتوانسته بود به هدفش برسد با خشم و نفرت به مهدا نگاه کرد و گفت :
خواهش میکنم موردی نیست
مهدا سریعا بسمت یاس رفت که سجاد آرام گفت :
منتظرم بمون
مهدا رو به یاس گفت : خانم تمام کار های لازم رو انجام دادم
یاس : خیلی خب ، با من بیا
ببخشید آقای ؟
سجاد : فتاح هستم
ـ آقای فتاح امیدوارم اوقات خوشی رو در هتل سپری کنید ، روز خوش
ـ ممنون ، روز خوش
&ادامه دارد ...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀