#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد
از ساعت ده صبح به بعد دوستان و هم کلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیر آورده بودند!یکی فشار میگرفت،یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم.با استیصال گفتم: ((ولم کنین.باور کنین چیزی نیست.یه دل درد ساده بود که تمام شد.اجازه بدین برم خونه.))
کسی گوشش بدهکار نبود.بلاخره ساعت چهاربعدازظهر و بعد از کلی آزمایش رضایت دادند از محضر دوستان و آشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
°°°•••
ایام نامزدی سعی میکردیم هر بار یک جا برویم•°امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها.مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم.ولی گلزار شهدا پای ثابت قرارهایمان بود.هردو،سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی میشدیم.
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال در آورد شروع کرد به پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا گفت: ((شاید پدر و مادر این شهدا مرحوم شده باشن.یا پیر هستن و نمیتونن بیان.حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.))
خیلی دوست داشت وقتی ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم.
از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم.حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه ی من برایم کادو بخرد.از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#رمان_عشق_باطعم_سادگی 🌺
#قسمت_هشتاد
#کپی_حرام_است
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#رمان_پسربسیجی_دخترقرتی 🦋
#قسمت_هشتاد
#عاشقانه_مذهبی
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻