#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_یک
خریدمان که تمام شد به خانه ی عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهر حمید هم آنجا بود.باهمه ی محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمتی که بین ما موج میزد.ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود.هرجا که می رفتیم عادت نداشتیم کنار هم بشینیم.میخواستیم اگر بزرگتری هم در جمع ماهست احترامش حفظ شود.این کار آنقدر عجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برا فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمید گفت: ((میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟از من پرسید مگه تو با فرزانه قهری؟چرا پیش هم نمیشینید؟))گفتم: ((از نوع نگاهش فهمیدم براش سؤال شده.توچی جواب دادی؟))حمید گفت: ((به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من و فرزانه باهم راحتیم،ولی قرار نیست همیشه کنار هم بشینیم.من خونه ی پدر و مادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم.))بین خودمان اگر همدیگر را عزیزم،عمرم،عشقم صدا میکردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدا میکردیم.حمید به من میگفت خانم،من هم میگفتم حمید آقا.دوست نداشتم بقیه این طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آنهاست.
بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه ی ما راه افتادیم.معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هرکجا که جان داشتیم می رفتیم.آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود.رفتم بالای جدول و حمید از پایین دستم را گرفت تا زمین نخورم.طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم.به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم.کل مسیر را پیاده آمدیم.
نیم ساعتی خانه ی ما شب نشینی کرد. داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم :" چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست ،تو بیا پیش ما ."
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔