eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 آقاسید انگشترش را داخل مغازه دستش کرد و با ذوق نگاهش می کرد با لبخندی روبه من گفت: - خوشکله؟- بله مبارک است.من نیز دلم می خواست سریع حلقه همسری ام را دستم کنم ولی خجالت می کشیدم دلم نمی خواست برداشت سبکی از رفتارم داشته باشد.منتظر نگاهش می کردم که گفت:- اجازه هست انگشتر را دستت کنم؟- با جان و دل بله ای شیرین تر از عسل را گفتم.لبخندش دو برابر شد و آرام دستم را گرفت و حلقه را در دستم کرد. دستش را روی انگشتم نگه داشت و گفت:- امیدوارم تا لحظه ای که در انگشتت هست همراه و همسفر مناسبی برای تو باشم.جوابی ندادم!چه می توانستم بگویم منی که حرف دلم را ؛ زبانم قادر به گفتن نبود.من که خجالت و حیا مانع میشد حرفم را بزنم! پس سکوت بهترین کار بود.باهم به هتل برگشتیم کلی خرید کرده بودیم ؛ خسته از این همه راه رفتن خواستم به اتاقم بروم که آقاسید گفت:- کجا؟هنوز که من در مورد دختر عمویم چیزی نگفتم بمانید ؛ بشنوید ؛ بعد بروید.من که خیالم راحت شده بود بین او و دختر عمویش چیزی نیست گفتم:- نیازی نیست... - چرا نمی خواهید بشنوید؟- چون گفتید: فقط ؛ دخترعموی شما هست. همین توضیح کامل بود.با ذوق تشکری کرد از این اعتمادی که به حرفهایش داشتم. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 امروز صبح ؛ آخرین صبحی بود که در مدینه چشمم را باز می کردم. اول از همه نگاهی به حلقه ی تو دستم انداختم و لبخند صبحگاهی را مهمان لب هایم کردم.سریع بلند شدم تا برای رفتن به مسجد النبی آماده شوم.مثل همیشه آقاسید منتظر من بود. - سلام صبحتون بخیر - سلام زهراجان صبح شماهم بخیر اگر آماده هستید برویم تا از کاروان عقب نمانیم.- بله برویم...همراه کاروان به مسجد النبی رفتیم.نماز و دعای وداع را با زمزمه های دلنشین آقاسید خواندیم.برای آخرین بار نگاه طولانی به گنبد سبز پیامبر کردم. نگاهم سمت قبرستان بقیع کشیده شده از این همه غربت ؛ از این همه مظلومیت امامان اشک از چشمانم بی آنکه بخواهم می بارید.بعد از خوردن نهار در اتاق نشسته بودم که آقاسید اجازه ی ورود گرفتند چادرنمازم را سر کردم و با بفرمایید اجازه دادم.- زهرابانو شما تمام وسایل هایتان راجمع کنید و لباس احرام را بپوشید تا نیم ساعت دیگر همراه کاروان حرکت کنیم.- بله چشم لباس و چادر سفیدم را پوشیدم و چمدان به دست بیرون رفتم.آقاسید هم آماده و منتظر نشسته بود با این تفاوت که امروز لباس احرام به تن داشت.همراه کاروان با اتوبوس حرکت کردیم تا قبل از رفتن به مکه به مسجد شجره برویم. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 وارد مسجد شدیم. معماری این مسجد کاملا متفاوت بود. مسجدی بزرگ و سفید رنگی که توجه همه را جلب می کرد. همه ی حجاج باید قبل از رفتن به مکه برای مُحرم شدن به این مسجد می آمدند.وقت آن رسیده است که دلم را به دریا بزنم لباس های دنیایی را از تن بیرون کنم و لباس عشق بپوشم. لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک و الملک لا شریک لک لبیک با گفتن این جمله و اعمال مسجد شجره مُحرم شدیم ...همه ی کاروان لباسهای سفید به تن داشتیم و از هر گوشه ی مسجد صدای لبیک می آمد.این مسجد و این صحنه ها حتما جزئی از کمیاب ترین خاطرات عمر من خواهند بود.خدای من‌نعمت دادی، احسان کردی، زیبایی بخشیدی، فضیلت دادی، روزی عنایت کردی، توفیق دادی، پناه دادی، حمایتم کردی و از گناهانم پرده پوشی کردی. خدای من:اگر آنچه تو از من می دانی، دیگران نیز می دانستند، هرگز به روی من نگاه نمی کردند و طردم می نمودند،ولی تو همواره پرده پوشی کردی. اما، من:بد کردم، غفلت ورزیدم، پیمان شکنی کردم، وعده های عمل نکرده داشتم و گناهها نمودم. ولی:خدایا، من توبه کردم و به درگاهت برگشته ام. می دانم که با آغوش باز از من استقبال می کنی. چون هر چه باشد، تو خدای منی! ( بخشی از مناجات امام حسین ( ع ) در کنار کوه عرفه)که توصیف حال من است... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هوای مکه هم خیلی گرم بود. ولی لباسم سفید بود احساس می کردم کمتر گرما را جذب می کنم یا شاید اینقدر غرق معنویات اطرافم قرار گرفته بودم که دیگر گرمای عربستان به چشمم نمی آید. به مکه که رسیدیم همه ی کاروان خسته بودند. اما بین هتل و مسجد الحرام همه مسجد الحرام را انتخاب کردند.همه ی کاروان همراه هم ؛ هم قدم شدیم تا بیت الله الحرام...مسجد الحرام را که پشت سر گذاشتیم تپش قلبم هزار برابر شدبود. گام به گام برای دیدن خانه امن الهی قدم برمیداشتیم.لحظه به لحظه ؛ به دیدن خانه ی عشق نزدیک تر میشدیم.چشمانم که به خانه معبودم افتاد.دیگر باورم شد کجا آمدم.اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بود با دست اشکهایم را پاک کردم تا واضح ببینم. ملوک قبل از سفر به من گفته بود در اولین نگاهت به کعبه هرچه از خدا طلب کنی به استجابت می رسد.هزار حاجت در دل آماده کرده بودم.بعد از نگاه طولانی ام به کعبه سرم را پایین انداختم چیزی بر لب آوردم که از ته قلبم بود. با تمام وجودم از خدا فرج مهدی زهرا،سلامتی وخوشبختی خودم و آقاسید را طلب کردم از خدا خواستم ریشه ی این عشق را محکم کند و زندگیم پر برکت باشد.با همان حال قشنگ با همان چشمان اشکی به جمع زائران خانه ی خدا پیوستیم و همراه بقیه به دور خانه ی عشق می چرخیدیم.اینجا تنها جایی بود که مرد و زن ؛فقیر و ثروتمند ؛ سیاه و سفید همه یک رنگ و یک شکل ودر یک سطح قرار دارند و همه به دور کعبه می گردند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 بعد از انجام اعمال و طواف کعبه ؛ بعد از زیارت بهترین مکان برروی زمین و نماز خواندن حالا احساس تولدی دوباره داشتم.کمی خسته بودم و احساس ضعف داشتم ؛ در راه هتل آقاسید را کنارم دیدم - زهراجان خوبی؟- بله ممنون فقط خیلی خسته ام و بی حال شدم.بطری آبی را به طرفم گرفت. - آب زمزم هست بخورید هتل رفتیم استراحت کنید رنگتون پریده!از این همه توجه و حمایتش دلم قلقک می رفت. به هتل که رسیدیم اتاقمان مثل مدینه بزرگ و اتاقی جدا داشت.سریع به اتاق رفتم برای استراحت...امروز برای زیارت دوره و غارحرا می رفتیم.غاری که رسول خدا در آن به عبادت مشغول بودند و اولین آیه ی ها نور بر پیامبر در این مکان نازل شده بود.دوست داشتم غار حرا را ببینممسیر پر پیچ و خمی داشت ولی به نظرم ارزش داشت.پیامبر این مسیر را طی می کردند و به این غار می رفتند برای رازو نیاز ؛ من هم می خواستم این فرصت را از دست ندهم و این مکان را ببینم ولی آقاسید مخالفت می کردند.- بهتره شما نیایید چون هم مسیر طولانی هست و هم شلوغ ؛ هوا هم بسیار گرم است و شما هنوز انرژی از دست رفته را جبران نکردید بدنتان ضعیف میشود.- نه خوبم می خواهم بیایم.- زهراجان میگویم شما پیش این خانم ها بمانید بالا رفتن برایتان سخت است. اینجا دیگر باید از سیاست زنانه ام استفاده می کردم. پس کمی نزدیک رفتم و چهره ی مظلومی به خود گرفتم و گفتم:- شاید دیگر تا آخر عمرم قسمت نشود که بیایم. تازه وقتی شما هستید هیچی سخت نیست مثل همیشه هوای من را دارید مگر نه ؛ سیدجان... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 این سیدجان گفتنش ؛ یعنی مُهر سکوت بر لب های من...نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛ به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد.بهتر بود همراهم باشد خیالم راحت تر بود ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس می کردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند. - آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟ - زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه!فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم.خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش می کرد کنترلش کند گفت:- چشم حتماهمراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم.مسیر پر پیچ و خم و سختی بود شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر می کرد.ولی شیرین بود وقتی به این فکر می کردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم.طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت می کرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 امروز پایان سفر حج بود.آماده و چمدان به دست همراه کاروان به فرودگاه رفتیم.نگاه های گاه به گاهم به آقاسید ؛ دلشوره ای که در دل داشتم ؛ استرسی که برای بعد از این سفر بود همه در چهره ام مشخص بود.داخل هواپیما نشسته بودیم من از پنجره بیرون را نگاه می کردم و دستانم را در هم قفل کرده بودم که این بار دستهای گرمش به جای زبان شیرینش حواسم را پرت کرد.همان طور که بیرون را نگاه می کردم حرکت دستش روی انگشتانم آرامشی داشت که هیچ از بلند شدن هواپیما نفهمیدم.موقع پیاده شدن بود که آقاسید روبه من گفت:- حالا چه میشود؟من که بیشتر از او دلهره ی بعد از سفر را داشتم نگاهم را پایین انداختم و هیچ نگفتم.- زهراجان حرفی نمی زنید؟- بهتره بعد صحبت کنیم.بدون نتیجه بلند شدیم و رفتیم.از دور که نرگس ؛ بی بی و ملوک را دیدم ذوق زده شده بودم برایشان دست تکان دادم که آقاسید دلخور گفت:- یعنی همسفری من اینقدر بد بود که تا این اندازه از رسیدنمان خوشحال شدید؟- نه به خدااااامن از دیدن بی بی و بقیه خوشحال شدم واگرنه سفر عالی بود.- همسفرت چی؟- شما هم خیلی خوب بودید.ممنون از تمام مراقبت ها و زحمت هایی که کشیدید. ان شاالله جبران کنم.آقاسید با لبخند گفت: - ان شاالله ؛ منتظر جبران هستم . 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟- اگر به من باشد که تا آخر عمرم می گویم بمان! سرم را پایین انداختم تا سرخی گونه هایم که از خجالت بود را نبیند.نزدیک تر آمد و گفت:- زهراجان ....."زهرا کجاییی زهراااااا...."صدای بلند نرگس ما را مثل فنر از جا بلند کرد و دست روی قلبم گذاشتم و نرگس متعجب به این همه نزدیکی نگاه می کرد.سریع گفتم:- آمدم آب بخورم ؛ جانم کارم داشتی؟- نه آب بخور! فقط عمو شما هم تشنه بودی؟عمو جان لیوان آب کجاست؟آقاسید بدون حرف خواست از آشپز خانه بیرون برود که نرگس باشیطنت گفت:- عمو می خواهی من بروم شما ادامه ی آب را بخورید؟آقاسید که رفت کنار من آمد و با خنده گفت:- زهراجان شما عربستان رفتید؟- بله چرا می پرسی؟- آخه یه خورده تغییر کردید!عموجان بیشتر از یه خورده...فاصله اجتماعی که کامل به صفر رسیده بود! خوب شد رسیدم!میگم حالا خوب فکر کن ببین بین راه هواپیما کشور دوست و همسایه ای ایست نکرده؟نرگس بس کن.... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شام‌راخانه‌ی‌بی‌بی‌ماندیم.ملوک‌باتماس‌به‌خواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت.در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد.من و بی بی نشسته بودیم. بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت:- بی بی عمو تغییر نکرده؟من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت:- آره ماشاالله خیلی چاق تر شده!- بی بی رفتارش را می گویم؟- آره مادر خیلی هم نورانی شده!- بی بی ولش کن! الان عمو را قاب میگیری برای موزه!خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت:- خوشحالم دلیل حال خوب سید علی من شدی... نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد - نمی خواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکه‌توهمسفرزندگی‌اش‌باشی‌خیلی‌خوشحالم.گفت و بلند شد و رفت...نرگس کنارم آماد و گفت:- نمی دانم چرا عمو دست دست می کند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده!- نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید.- تو از کجا می دانی؟- خب ؛ خب...نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت...در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم.بعد از توسلی که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک می کردم تا برای نمازشب بیدار شوم.امشب هم سرساعت بیدارشدم. جانمازم را پهن کردم.ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست.در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده.الان چی؟گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت- الو- سلام- زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟ - نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم.- دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده!مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت:ولی شندیدم که زمزمه می کرد دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟این را می دانستم ؛ من بی‌خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت.صحبت را عوض کردم و باخنده‌گفتم:-شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم!با دلخوری گفت:- عوضش نمی کنی؟- نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد.اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد.- نه بروید... التماس دعا- چشم حتما خدانگهداربعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک‌کردم و زدم" سید جانم" 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 حدود ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوکمشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت :- برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم!چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت- شما چه کار کردید؟نباید از من می پرسیدید؟- نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری درراه‌باشدنمیشودکه‌معطل‌بماند.بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم.دستم می سوخت دلم بیشتر...دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟نمیتوانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم.داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید.بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم.صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود!بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم- نرگس جان امام جماعت عوض شده؟- امروز عمو نبود.- کجا رفتند؟- به استقبال بیماری...تب داشت ؛ از دیشب تب کرده نمی توانست بیاید فکر کنم سرما خورده! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 با اینکه ملوک تماس گرفته بود و گفته بود که امشب قرار هست محمود و خواهرش بیایند ؛ ولی اهمیتی نداشت.الان تنها چیزی که اهمیت داشت حال سیدجانم بود.بی بی همراه همسایه ها به دعا رفت ، من هم‌برای احوال پرسی همراه نرگس راهی خانه شدم.دلم تاب نداشت تا حالش را بدانم.به محض رسیدن به طرف اتاق آقاسید رفتم که صدای نرگس آمد- زهراجان ؛ احتمالا اتاق را که بلد هستی؟در ضمن یاالله ای هم بگو بنده ی خدا تب که دارد ؛ سکته دیگر نکند!درِ آرامی زدم وقتی صدایی نیامد وارد اتاق شدم.مظلوم روی تخت درازکشیده بود. نزدیکش شدم که عرق روی پیشانی و سرخی گونه هایش نشان از تبش می داد.به آشپزخانه رفتم تا ظرف آبی با دستمال برای پایین آوردن تب ؛ از نرگس بگیرم.نرگس هم مشغول درست کردن سوپ بود که به یکباره و جدی پرسید:- می دانی چرا تب کرده؟- نه چرا؟دستمال مرطوبی به من داد و گفت:هم دردی و هم درمان... برو با این تبش را پایین بیاور تا سوپ را آماده‌کنم.با دلخوری و پر از سوال نگاهش کردم که ادامه داد...- دیشب بعد از رفتن شما عمو از مدینه گفت ؛ از غارحرا گفت با دلخوشی تعریف می کرد ولی همین که‌بی‌بی‌بهش‌گفت:-ملوک‌خانم‌خواسته تا صیغه را باطل کنیم. مثل یخ آب شد ؛ بی صدا بلند شد و رفت ؛ الان هم حالش این است.برای همین گفتم دردش شدی! الانم هم برو چون فقط خودت می توانی درمانش باشی! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 به اتاق برگشتم...کنار تختش نشستم دستمال نم دار را روی پیشانی اش گذاشتم تکان کوچکی خورد ولی چشمانش را باز نکرد.همان موقع ملوک تماس گرفت:- سلام زهرا کجایی؟ زودبیا خانه مهمان داریم.- سلام من خانه ی بی بی هستم فعلا نمی توانم بیایم!- یعنی چی زهرا؟دلیلی نیست خانه ی بی بی بمانی زود برگرد.دلیل من روی تخت بود حال نداشت.آرام و با احترام گفتم:- ملوک خانم آقاسید حالشان خوب نیست من هستم پیش نرگس شما از طرف من از مهمان ها عذرخواهی کنید.من برای دیدن این چشم ها تا خود صبح منتظر می مانم. امکان نداشت برگردم.با اینکه ملوک خیلی تلاش کرد ولی قانع نشدم برای همین با دلخوری گوشی را قطع کرد.نرگس در چهار چوب در بود. کنارم آمد ؛ حال ناکوکم را که دید شروع کرد- چه طوری درمان جان؟بگو بدانم با این دل عاشق چه کار کردی؟از کلمه ی عاشقی که به سیدجانم نسبت می داد لبخندی عمیق روی لبم نشست.نرگس که شاهد این لبخند بود گفت:- به به دل این عموی نگون بخت را با همین خنده ها بردی؟نمی دانستی عموی من عاشق خنده های بامزه ات می شود؟نمی دانستی دل عاشق تاب ندارد و معشوق نباشد تب میارد؟نگاهم روی تخت افتاد چه شوقی داشت معشوق کسی باشم که عاشقانه ستایشم می کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 صدای نرگس بلند شد - اوه اوه من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست. زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش.خواست بیرون برود که گفتم:- دارم! - داری که الان این شکلی اینجاست ؟- دارم که الان اینجام!سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:- نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت.- یعنی الان تو موافقی؟سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت:- عموی من را خوشبخت کن بهتر از عموجان شوهر پیدا نمی شود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمی دانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد. فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند.من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده.با رفتنش لبخند عمیقی زدم و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم.کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم.لحظه ای هم فکر نمی کردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم.دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود. روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای که‌به‌موهایم بود اذیتم می کرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را در بر گرفت. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - زهراخانم ؛ زهرابانو ؛ زهراجانصدای سیدجانم بود... که با ناله صدا می کرد. چشم که باز کردم چشمان مشتاقش همراه لبخندی دلنشین را دیدم.- سلام- سلام خانم ؛ اینجا چه کار می کنی؟بدون جواب دادن سریع بلند شدم و دست روی پیشانی اش گذاشتم!- خدا را شکر تب ندارید!خیالم که راحت شد سر جایم روی زمین نشستم و نگاهم را به صورت خسته اش دادم- آمدم مسجد نبودی!با نرگس اینجا مزاحم شدم.- مزاحم کیه؟تو صاحب خانه ای!دیدم با اینکه موفق نبود ولی تلاش می کرد نگاهش را بگیرد.- سید جان چیزی شده؟چرا همه جا را نگاه می کنی جز من؟کمی دست ؛ دست کرد و در آخر با همان صدای آرام و تب دار گفت:- زهراجان گیره را به موهایت بزن! دل من دیگر تاب این را ندارد!خجالت کشیدم به دنبال گیره ام می گشتم که به دستم داد و گفت:- نمی دانم بعدها چه طور با نبودنت زندگی کنم!گیره را گرفتم ؛ به موهایم زدم و روسری ام را مرتب کردم از این که تا این حد دلتنگ من بود روی پا بند نبودم.دلم می خواست کمی سر به سرش بگذارم همان طور که نگاهش می کردم گفتم:- سید جان بعد من یعنی کی؟اخم کرد ؛ رو از من گرفت ؛ هیچ نگفت...- من که قرار هست صد سال عمر کنم در ضمن زودتر خوب شوید که من مهریه ام را تمام و کمال می خواهم.گردنش را جوری چرخاند که جا خوردم روی تخت نیم خیز شد و نالان گفت:پس تو هم می خواهی صیغه را باطل کنیم؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - فعلا مهریه ام را می خواهم!کی این مهریه به دستم می رسد؟همان موقع نرگس با ظرف سوپ آمد.- سلام عمویِ عاشق...عموجان انکار نکن ؛ این بی تابی تو و شفاییهویی فقط کار دل است.دوباره که رنگین کمان شدی؟ دیگر سرخ و سفید شدن به تو نمی آید.سینی را جلوی من گرفت وگفت:- درمان جان ادامه بده تا پایان شفا...من هم می روم شما به بحث خانوادگی برسید.بعد از رفتنش لبه ی تخت نشستم درست روبه روی سیدم...- بفرما بخورید تا بهتر شوید...- زهراجان سئوالم را با یک کلمه جواب بده تا من خیالم راحت شود.- بفرمایید در خدمتم... ولی گفته باشم یک کلمه نمی شود احتمالا باید توضیح بدهم!نگاهش را به نگاهم گره زد- زهراجان همراه من می مانی؟چیزی نگفتم که ادامه داد...همسفر یک روحانی می شوی؟دل به دل این مرد ساده می دهی؟من تنها چیزی که می توانم تضمین کنم این است که تمام تلاشم را می کنم تا کنار هم آرامش داشته باشیم...چیزی نمی گفتم ولی او جواب می خواست!لب باز کردم و با هزارهزار خجالت ؛ ولی باذوق گفتم:- هستم...خیلی وقت هست! همراه و هم همسفرت شده ام!دل به دل این روحانی ساده داده ام جوری ؛ دلم را امانت گذاشتم که هرگز پس نمیگیرم.من هم تمام تلاشم را برای آرامشت می کنم.چشمانش را روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید زیر لب گفت:برای این حرفت نماز شکر می خوانم.با خنده و ناز گفتم:حاجی جان... اجازه هست به جماعت بخوانیم؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 آقاسید حال بهتری داشت.همراه هم به بیرون رفتیم... همان موقع بی بی و نرگس با چشمانی گشاد شده نگاهمان می کردندنرگس با خنده رو به ما گفت:- زهرا جان این عموی من را چه طور شفا دادی که الان این اندازه سروحال شده؟عموجان شما بگو چه درمانی برایت تجویز کرد که معجزه شده؟ آقاسید خنده ای تحویل نرگس داد و رو به بی بی گفت:- بی بی جان بالاخره بله را گرفتم!زهراجان همسرم می ماند...نرگس با صدای بلند شروع کرد پس ؛ تب ؛ تب عاشقی بود؟عموجان عاشق شدی؟شام ما فراموش نشود!همان موقع سید رو به ما کرد و گفت: آماده باشید همین امشب شام مهمان من هستید.- پسرم مگر چه قولی داده بودی؟سید نگاهش را به من و داد گفت:- به نرگس قول دادم اگر عاشق شدم یک رستوران مهمان من باشد.امشب همان شب است.بی بی خدارا شکر می کند و قربان صدقه ی من و آقاسید می رفت. حال دلمان خیلی خوب بود که همان موقع صدای زنگ خانه آمد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - ملوک خانم هست!- سریع به طرف در رفتم که بی بی گفت: - کجا؟ مگر می گذارم بروید نرگس بگو ملوک خانم هم تشریف بیاورند.ملوک که آمد از اَخم کردنش مشخص بود که هم عصبی هست هم ناراحت روبه من گفت:- زهرا آماده باش برویم...هم بی بی ؛ هم آقا سید متوجه شدن شرایط عادی نیست ولی بازهم بی بی زیاد تعارف کرد که نرویم ولی فایده ای نداشت.من هم سریع آماده شدم و همراه ملوک به طرف خانه راه افتادیم.در راه فقط سکوت بود و سکوت...خواستم به اتاقم بروم که ملوک با عصبانیت و صدای بلند بحث را شروع کرد.- زهرا گوش کن!ببین چه می گویم!اول اینکه به هیچ عنوان این رفتار بدی که با خواهرم داشتی را فراموش نمی کنم.دوم اینکه هرچه زودتر این مسخره بازی را تمام کن من با محمود صحبت کردم او هنوز هم خواستگار تو هست.بهتر بود حرفم را بزنم اگر چیزی نمی گفتم سکوتم را بر رضایتم می گذاشت.بر خلاف او آرام و با آرامش گفتم:- اول اینکه شرمنده ام که باز میزبان خواهرتان نبودم ؛ خودم مخصوص زنگ میزنم‌وعذرخواهی می کنم.دوم اینکه این مسخره بازی زندگی من هست!وسط حرفم آمد و عصبی تر گفت:- الان این روحانی که فقط جهت زیارت با تو محرم شده ؛ زندگی تو هست؟- مگر خودت نگفتی عشقی که بعد از خواندن خطبه باشد این عشق پایدار تر است. من عاشق این روحانی شدم!- تو متوجه نیستی این احساس پایدار نیست. زندگی بایک روحانی؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 باید آرامش خود را حفظ می کردم تا راحت تر بتوانم صحبت کنم نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم تا استرسی که در وجودم بود را پنهان کنم.- ملوک جان شما جای مادرم‌ولی دل که عاشق شود معشوق را همه جور می پذیرد.شاید قبلا اگر به این روز نگاه می کردم جوابم با الان فرق داشت ولی الان که در این موقعیت هستم با تمام وجودم به شما میگم...من آقاسید رو دوست دارم...من عاشق این روحانی ساده شدم.توجه هایی که به ناموسش دارد را درهیچ کتابی نخواندم!دلبری هایی که برای حلالش می کند را هیچ کجا ندیدم!من با تمام وجودم مهربانی ؛محبت و حس پاکش را نسبت به خودم احساس کردم.مردی که همسفرم بود نشان داد بهترین تکیه گاه هم می تواندباشد.لباس روحانیت لباس مقدسی هست..درس و راه مردان خوب خدا را می خواند. مطمئن ام ؛ تمام رفتار ناب و بی نقصش از همین مدرسه ی عشق است.من باید افتخار کنم که همسرم در این راه قدم می گذارد.حالا ملوک کمی نگاهم کردن با شک پرسید- تو واقعا آقاسید را دوست داری؟او روحانی هست شاید عشقش خشک و خلاصه باشد تو می توانی این را درک کنی؟مجبور بودم کمی از سفرم برای ملوک بگویم تا خیالش راحت شود.سریع و بدون معطلی گفتم:در سفر به من ثابت شد که اصلا او خشک بی روح نیست بلکه جنس عشقش ناب تر است. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 آرام تر از قبل گفتم:- ملوک جان شما یک دلیل بیاور که من این مرد را دوست نداشته باشم!ملوک روی مبل مقابلم نشست و گفت: - باید به آقا سید تبریک گفت که این چنین قلب تو را تسخیر کرده!ولی زهراجان تو خواستگارهای‌زیادی‌داری‌به‌نظرمن‌بیشترفکرکن...خواست بلند شود که مجبور شدم تیر خلاص را بزنم- ملوک جان ولی... هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشوم! هر چه بیشتر با خواستگار هایم مقایسه اش می کنم بی نقص بودنش را بهتر میبینم!هرچه از من دورتر است دلتنگ تر میشوممن با اجازه ی شما تصمیمم را خیلی وقت هست گرفتم اگر شما اجازه دهید...سرم را پایین انداختم که ملوک کنارم آمد و گفت:- ان شاالله که خوشبخت شوی.به اتاق که رسیدم گوشی را چک کردم چهار پیام از سید جانم بود.در هر پیام با این نگرانی هایش یک دلبری خاصی میکرد.تماس گرفتم با اولین بوق گوشی را برداشت- الوو- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟- سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟- حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگرخوشبختی ام کامل شده‌پس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟- ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد.- خب الحمدالله 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟می دانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت.متعجب گفتم:- خودمان؟چه صحبتی؟- خب فراموش کردی؟من از شما بله ای گرفتم!من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟از صدای نگرانش خنده ام گرفته بودبا دلی خوش گفتم:بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هستپس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت...- یعنی الان برای زندگی در خانه ی قدیمی مشکلی ندارید؟من روحانی هستم نه تاجر!پس درآمد اندکی دارم!تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من بر نمی آید!حالا چی؟ جدی و محکم گفتم:- سخت شد!!!!حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود.ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - پس حالا باید قول بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی خوش باشد. همیشه درآمدت حلالباشد حتی قطره ای...من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را نمی خواهم قول بدهید همیشه زهرا جانت بمانم ؛ مثل الان...چیزی نگفت....چیزی نگفتم....صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می دادگفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه یمان می شوی‌بعد از گرفتن مهریه ام- چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام می کنم. امشب چمدان را ببند.بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهراجان خدارا هزار هزار بار شکر می کنم که تو را به من هدیه داد.از این که یکی دوستت داشته باشد حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی می شود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود.دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت من نیز بی پروا گفتم:- اجازه هست؟- زهراجان برای چه کاری؟- برای قربان شما رفتن‌که این همه آقایی‌خندید و با خنده گفت:- من بروم بی بی صدایم می کند فردا در مورد سفر صحبت می کنیم.من که می دانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که می خواهد زود قطع کنم.گفتم: -چشم آقا شبت بخیر- شب شما هم بخیر زهرا جان 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 برای گرفتن مهریه ام آماده بودم.- زهراجان...صدای نگران ملوک بود که من را به طرف خود چرخاند.- بله چیزی شده؟- دخترم اگر امروز به این سفر بروید یعنی این عقد را دائم باید کرد . وقت برگشتن دیگر به خانه ی همسرت باید بروی.می دانم ؛ این ها را کامل می دانی ولی باید یادآوری کنم تا به تصمیمی که گرفتی و مردی که برای یک عمر انتخاب کردی مطمئن تر شوی. - هستم! هیچ وقت این همه اعتماد و اطمینان نداشتم نگران نباشید... همیشه دعای حاج بابا و کمک های شما در زندگی پشتوانه ی من بود و هست.فکر کنم ملوک کمی آرام تر شد که با لبخند گفت:- پس برو عزیزم ؛ امیدوارم هر روز خوشبختی را کنار هم حس کنید.دیدن سرزمینی که از خون لاله ها بنا شده بود ؛ دیدن کانال کمیل ؛ کانالی که مردان بزرگی را به خود دیده ؛ یکی از آرزوهای من بود و امروز این آرزو محقق میشد. روزی که کتاب سلام بر ابراهیم را می خواندم نوشته ها مفهوم درستی برای من نداشت ولی حالا که نقطه نقطه ی این زمین پاک قدم می گذاشتم تمام آن نوشته را با چشم دل می فهمیدم و درک می کردم.وقتی به شهید ابراهیم هادی متوسل شده بودم هیچ گاه فکر نمی کردم پا جای قدم هایش در کانال کمیل بگذارم.همراه سید جانم راهی سرزمین عشق شده بودم واز تک تک این لحظه ها استفاده می کردم. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - زهرا جان بیا این سمت کنار هم بنشینیم از اینجا کانال کمیل بهتر دیده می شود.- چشم سید جانم‌با آقاسید رفتیم کمی عقب تر و با فاصله از جمعیت نشستیم.- سیدجانم شروع کرد به زمزمه کردن مداحی و من هم با جان و دل گوش می کردم.تمام فکر و ذهنم رفت برای چند سال پیش... سالهایی که کنار حاج بابایم بودم و چه روزهای خوبی داشتم.دوران کودکی که با محبت های حاج بابا جان می گرفت وتمام آن لحظه ها و خاطرات برای من زنده بود.کمی بزرگتر شدم با از دست دادن پدر دنیایم را هم از دست دادم.دوستانی که داشتم به عوض شدن راهم کمک میکردند.خدا خواست و دعای پدرم بود که راه مسجد محله ی قدیمی را جلوی پای من گذاشت. شاید خاطرات ؛ شاید محبت بی بی یا شاید شیرینی نرگس بود که من را مشتاق تر می کرد برای رفت وآمد به آنجا...سفر مشهد بهترین و شیرین ترین سفر من بود سفری که باعث آشنایی من با سید جانم شد بهترین هدیه را از همسفرم گرفتم.چادری که به سر دارم همان هدیه ی سیدجانم هست...وقتی برای سفر مکه معرفی شدم نگاه خدا زندگی ام را نور باران کرد.تصمیمی که برای صیغه ی موقت باید می گرفتم سخت ترین تصمیم زندگی ام بود ولی الان رضایت کامل دارم.تک تک لحظه های سفرمکه برای من دلنشین بود و پر از خاطرات ریز و درشت... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - زهراجان ؛ زهرابانوی من به چه فکر می کنی؟ من را فراموش کردی خانم؟ - نه سیدم ؛ داشتم زندگی ام را مرور می کردم. - خوبه! مرور که کردی راضی بودی؟ - اگر کمی از گذشته ام را کم کنم و ان شاالله روزهای شاد و خوب را کنار شما به آن اضافه کنم عالی میشود. - زهراجان من یک آرزو می کنم تو آمین بگو... - چشم همسری ؛ فقط بلند آرزو کنید من متوجه شوم تا یک بار آرزویتان خلاصی از دست من نباشد! نگاه دلخور سیدم را که دیدم ؛ سریع گفتم: - سیدجانم می دانستی لباس روحانی چقدر به شما می آید من عاشق شما و لباس پاکتان هستم. لبخندش لحظه به لحظه زیبا تر میشد - در ضمن سیدم حواستان باشد از این لبخندهای خوشکل تحویل کسی جز من نمیدهید؟ حرف آخرم باعث شد برای اولین بار لبخندش به خنده تبدیل شود و با خنده گفت: - حالا دعا می کنم آمین را از ته قلبت بگو... خدایا به حرمت خانم فاطمه ی زهرا سال آینده با دخترمان فاطمه سادات مهمان کانال کمیل باشیم. - الهی آمییییین...🤲🤲 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ اینم از پایان رمان ما .......... امیدوارم که خوشتون امده باشد و لذت رو برده باشید .........