eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 - مامان میشه باهاتون صحبت کنم؟ سکینه خانم نگاهی به چهره سرخ فرشته کرد و از جاش بلند شد. محمد و مادرش از فرشته فاصله گرفتند و محمد گفت - مامان من با پرستار صحبت کردم. امیدی به خوب شدن مادربزرگش ندارن ... میشه با فرشته صحبت کنی که امروز یه محرمیت بخونیم. - باز رفتی سر خونه اولت. چرا اینهمه عجله میکنی؟ - مامان باور کن میدونم چی میگم. الان فرشته دو شبه تو بیمارستانه. اعصابم خورده اینجور آواره مونده. چی میشه زودتر یه محرمیت بخونیم تا بتونه بیاد خونه مون. سکینه خانم چشم هاش رو گرد کرد و با تعجب گفت - چی میگی محمد؟ ... بدون اجازه خانواده اش ببریمش خونمون؟ - مامان کدوم خانواده؟ مادربزرگش که وضعش نامعلومه. مادرش هم که اصلا براش مهم نیست. - امکان نداره پسرم. همین مادرش فردا مدعی میشه. - باشه با مادرش هم صحبت کنیم سکینه خانم پوفی کشید و به آقا صادق اشاره کرد تا پیششون بره. - صادق این پسرت ول کن نیست. اگه موافقی همراه فرشته بریم پیش مادرش ببینیم چی میشه. **** محمد با پدر و مادرش صحبت میکرد. مطمئن بودم درباره منه. اضطراب داشتم. احساس میکردم خانواده اش مخالف باشن. بهشون حق میدادم ولی خیلی به محمد وابسته شده بودم. محمد خیلی مهربون بود و من به شدت به محبت هاش نیاز داشتم. از همه مهمتر علاقه ای بود که به محمد داشتم. تمام وجودم التماس شد تا خدا دلشون رو نرم کنه و با محمد راه بیان. حرف هاشون که تموم شد مادر محمد اومد کنارم نشست. - دخترم ما باید به دیدن مادرت بریم و رسما تو رو خواستگاری کنیم. با شنیدن این حرف رنگم پرید. مادرم؟ آخه چطور باهاش روبرو بشم؟ چی بگم؟ مادرمحمد نگران نگام کرد و دستم رو رفت - چرا اینقدر یخی؟ حالت خوب نیست؟ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~