فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری:)✨
•
•
خوشبخت؟
کبوترایِ ایوانِ ضریح💔.
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
الهی..
تو بساز که دیگران ندانند
و تو نواز که دیگران نتوانند
الهی..
بساز کار من
و منگر به کردار من
آهنگ زندگیت شاد
تنت سالم و دلت خوش
آمین💙
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#پروفایل_دخترانه 💖
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#پارت۱۶۱
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟- اگر به من باشد که تا آخر عمرم می گویم بمان! سرم را پایین انداختم تا سرخی گونه هایم که از خجالت بود را نبیند.نزدیک تر آمد و گفت:- زهراجان ....."زهرا کجاییی زهراااااا...."صدای بلند نرگس ما را مثل فنر از جا بلند کرد و دست روی قلبم گذاشتم و نرگس متعجب به این همه نزدیکی نگاه می کرد.سریع گفتم:- آمدم آب بخورم ؛ جانم کارم داشتی؟- نه آب بخور! فقط عمو شما هم تشنه بودی؟عمو جان لیوان آب کجاست؟آقاسید بدون حرف خواست از آشپز خانه بیرون برود که نرگس باشیطنت گفت:- عمو می خواهی من بروم شما ادامه ی آب را بخورید؟آقاسید که رفت کنار من آمد و با خنده گفت:- زهراجان شما عربستان رفتید؟- بله چرا می پرسی؟- آخه یه خورده تغییر کردید!عموجان بیشتر از یه خورده...فاصله اجتماعی که کامل به صفر رسیده بود! خوب شد رسیدم!میگم حالا خوب فکر کن ببین بین راه هواپیما کشور دوست و همسایه ای ایست نکرده؟نرگس بس کن....
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویستده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۶۲
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شامراخانهیبیبیماندیم.ملوکباتماسبهخواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت.در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد.من و بی بی نشسته بودیم. بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت:- بی بی عمو تغییر نکرده؟من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت:- آره ماشاالله خیلی چاق تر شده!- بی بی رفتارش را می گویم؟- آره مادر خیلی هم نورانی شده!- بی بی ولش کن! الان عمو را قاب میگیری برای موزه!خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت:- خوشحالم دلیل حال خوب سید علی من شدی...
نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد
- نمی خواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکهتوهمسفرزندگیاشباشیخیلیخوشحالم.گفت و بلند شد و رفت...نرگس کنارم آماد و گفت:- نمی دانم چرا عمو دست دست می کند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده!- نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید.- تو از کجا می دانی؟- خب ؛ خب...نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت...در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۶۳
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم.بعد از توسلی که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک می کردم تا برای نمازشب بیدار شوم.امشب هم سرساعت بیدارشدم. جانمازم را پهن کردم.ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست.در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده.الان چی؟گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت- الو- سلام- زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟ - نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم.- دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده!مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت:ولی شندیدم که زمزمه می کرد دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟این را می دانستم ؛ من بیخوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت.صحبت را عوض کردم و باخندهگفتم:-شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم!با دلخوری گفت:- عوضش نمی کنی؟- نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد.اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد.- نه بروید... التماس دعا- چشم حتما خدانگهداربعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاککردم و زدم" سید جانم"
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۶۴
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
حدود ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوکمشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت :- برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم!چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت- شما چه کار کردید؟نباید از من می پرسیدید؟- نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری درراهباشدنمیشودکهمعطلبماند.بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم.دستم می سوخت دلم بیشتر...دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟نمیتوانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم.داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید.بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم.صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود!بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم- نرگس جان امام جماعت عوض شده؟- امروز عمو نبود.- کجا رفتند؟- به استقبال بیماری...تب داشت ؛ از دیشب تب کرده نمی توانست بیاید فکر کنم سرما خورده!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۶۵
#زهرا_بانو_صد_شصت_پنج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
با اینکه ملوک تماس گرفته بود و گفته بود که امشب قرار هست محمود و خواهرش بیایند ؛ ولی اهمیتی نداشت.الان تنها چیزی که اهمیت داشت حال سیدجانم بود.بی بی همراه همسایه ها به دعا رفت ، من همبرای احوال پرسی همراه نرگس راهی خانه شدم.دلم تاب نداشت تا حالش را بدانم.به محض رسیدن به طرف اتاق آقاسید رفتم که صدای نرگس آمد- زهراجان ؛ احتمالا اتاق را که بلد هستی؟در ضمن یاالله ای هم بگو بنده ی خدا تب که دارد ؛ سکته دیگر نکند!درِ آرامی زدم وقتی صدایی نیامد وارد اتاق شدم.مظلوم روی تخت درازکشیده بود. نزدیکش شدم که عرق روی پیشانی و سرخی گونه هایش نشان از تبش می داد.به آشپزخانه رفتم تا ظرف آبی با دستمال برای پایین آوردن تب ؛ از نرگس بگیرم.نرگس هم مشغول درست کردن سوپ بود که به یکباره و جدی پرسید:- می دانی چرا تب کرده؟- نه چرا؟دستمال مرطوبی به من داد و گفت:هم دردی و هم درمان... برو با این تبش را پایین بیاور تا سوپ را آمادهکنم.با دلخوری و پر از سوال نگاهش کردم که ادامه داد...- دیشب بعد از رفتن شما عمو از مدینه گفت ؛ از غارحرا گفت با دلخوشی تعریف می کرد ولی همین کهبیبیبهشگفت:-ملوکخانمخواسته تا صیغه را باطل کنیم. مثل یخ آب شد ؛ بی صدا بلند شد و رفت ؛ الان هم حالش این است.برای همین گفتم دردش شدی! الانم هم برو چون فقط خودت می توانی درمانش باشی!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۶۶
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
به اتاق برگشتم...کنار تختش نشستم دستمال نم دار را روی پیشانی اش گذاشتم تکان کوچکی خورد ولی چشمانش را باز نکرد.همان موقع ملوک تماس گرفت:- سلام زهرا کجایی؟ زودبیا خانه مهمان داریم.- سلام من خانه ی بی بی هستم فعلا نمی توانم بیایم!- یعنی چی زهرا؟دلیلی نیست خانه ی بی بی بمانی زود برگرد.دلیل من روی تخت بود حال نداشت.آرام و با احترام گفتم:- ملوک خانم آقاسید حالشان خوب نیست من هستم پیش نرگس شما از طرف من از مهمان ها عذرخواهی کنید.من برای دیدن این چشم ها تا خود صبح منتظر می مانم. امکان نداشت برگردم.با اینکه ملوک خیلی تلاش کرد ولی قانع نشدم برای همین با دلخوری گوشی را قطع کرد.نرگس در چهار چوب در بود. کنارم آمد ؛ حال ناکوکم را که دید شروع کرد- چه طوری درمان جان؟بگو بدانم با این دل عاشق چه کار کردی؟از کلمه ی عاشقی که به سیدجانم نسبت می داد لبخندی عمیق روی لبم نشست.نرگس که شاهد این لبخند بود گفت:- به به دل این عموی نگون بخت را با همین خنده ها بردی؟نمی دانستی عموی من عاشق خنده های بامزه ات می شود؟نمی دانستی دل عاشق تاب ندارد و معشوق نباشد تب میارد؟نگاهم روی تخت افتاد چه شوقی داشت معشوق کسی باشم که عاشقانه ستایشم می کرد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۶۷
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
صدای نرگس بلند شد - اوه اوه من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست. زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش.خواست بیرون برود که گفتم:- دارم! - داری که الان این شکلی اینجاست ؟- دارم که الان اینجام!سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:- نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت.- یعنی الان تو موافقی؟سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت:- عموی من را خوشبخت کن بهتر از عموجان شوهر پیدا نمی شود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمی دانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد. فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند.من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده.با رفتنش لبخند عمیقی زدم و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم.کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم.لحظه ای هم فکر نمی کردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم.دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود. روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای کهبهموهایم بود اذیتم می کرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را در بر گرفت.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۶۸
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- زهراخانم ؛ زهرابانو ؛ زهراجانصدای سیدجانم بود... که با ناله صدا می کرد. چشم که باز کردم چشمان مشتاقش همراه لبخندی دلنشین را دیدم.- سلام- سلام خانم ؛ اینجا چه کار می کنی؟بدون جواب دادن سریع بلند شدم و دست روی پیشانی اش گذاشتم!- خدا را شکر تب ندارید!خیالم که راحت شد سر جایم روی زمین نشستم و نگاهم را به صورت خسته اش دادم- آمدم مسجد نبودی!با نرگس اینجا مزاحم شدم.- مزاحم کیه؟تو صاحب خانه ای!دیدم با اینکه موفق نبود ولی تلاش می کرد نگاهش را بگیرد.- سید جان چیزی شده؟چرا همه جا را نگاه می کنی جز من؟کمی دست ؛ دست کرد و در آخر با همان صدای آرام و تب دار گفت:- زهراجان گیره را به موهایت بزن! دل من دیگر تاب این را ندارد!خجالت کشیدم به دنبال گیره ام می گشتم که به دستم داد و گفت:- نمی دانم بعدها چه طور با نبودنت زندگی کنم!گیره را گرفتم ؛ به موهایم زدم و روسری ام را مرتب کردم از این که تا این حد دلتنگ من بود روی پا بند نبودم.دلم می خواست کمی سر به سرش بگذارم همان طور که نگاهش می کردم گفتم:- سید جان بعد من یعنی کی؟اخم کرد ؛ رو از من گرفت ؛ هیچ نگفت...- من که قرار هست صد سال عمر کنم در ضمن زودتر خوب شوید که من مهریه ام را تمام و کمال می خواهم.گردنش را جوری چرخاند که جا خوردم روی تخت نیم خیز شد و نالان گفت:پس تو هم می خواهی صیغه را باطل کنیم؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۶۹
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- فعلا مهریه ام را می خواهم!کی این مهریه به دستم می رسد؟همان موقع نرگس با ظرف سوپ آمد.- سلام عمویِ عاشق...عموجان انکار نکن ؛ این بی تابی تو و شفاییهویی فقط کار دل است.دوباره که رنگین کمان شدی؟ دیگر سرخ و سفید شدن به تو نمی آید.سینی را جلوی من گرفت وگفت:- درمان جان ادامه بده تا پایان شفا...من هم می روم شما به بحث خانوادگی برسید.بعد از رفتنش لبه ی تخت نشستم درست روبه روی سیدم...- بفرما بخورید تا بهتر شوید...- زهراجان سئوالم را با یک کلمه جواب بده تا من خیالم راحت شود.- بفرمایید در خدمتم... ولی گفته باشم یک کلمه نمی شود احتمالا باید توضیح بدهم!نگاهش را به نگاهم گره زد- زهراجان همراه من می مانی؟چیزی نگفتم که ادامه داد...همسفر یک روحانی می شوی؟دل به دل این مرد ساده می دهی؟من تنها چیزی که می توانم تضمین کنم این است که تمام تلاشم را می کنم تا کنار هم آرامش داشته باشیم...چیزی نمی گفتم ولی او جواب می خواست!لب باز کردم و با هزارهزار خجالت ؛ ولی باذوق گفتم:- هستم...خیلی وقت هست! همراه و هم همسفرت شده ام!دل به دل این روحانی ساده داده ام جوری ؛ دلم را امانت گذاشتم که هرگز پس نمیگیرم.من هم تمام تلاشم را برای آرامشت می کنم.چشمانش را روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید زیر لب گفت:برای این حرفت نماز شکر می خوانم.با خنده و ناز گفتم:حاجی جان... اجازه هست به جماعت بخوانیم؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۰
#زهرا_بانو_صد_هفتاد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آقاسید حال بهتری داشت.همراه هم به بیرون رفتیم... همان موقع بی بی و نرگس با چشمانی گشاد شده نگاهمان می کردندنرگس با خنده رو به ما گفت:- زهرا جان این عموی من را چه طور شفا دادی که الان این اندازه سروحال شده؟عموجان شما بگو چه درمانی برایت تجویز کرد که معجزه شده؟ آقاسید خنده ای تحویل نرگس داد و رو به بی بی گفت:- بی بی جان بالاخره بله را گرفتم!زهراجان همسرم می ماند...نرگس با صدای بلند شروع کرد پس ؛ تب ؛ تب عاشقی بود؟عموجان عاشق شدی؟شام ما فراموش نشود!همان موقع سید رو به ما کرد و گفت: آماده باشید همین امشب شام مهمان من هستید.- پسرم مگر چه قولی داده بودی؟سید نگاهش را به من و داد گفت:- به نرگس قول دادم اگر عاشق شدم یک رستوران مهمان من باشد.امشب همان شب است.بی بی خدارا شکر می کند و قربان صدقه ی من و آقاسید می رفت. حال دلمان خیلی خوب بود که همان موقع صدای زنگ خانه آمد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۱
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- ملوک خانم هست!- سریع به طرف در رفتم که بی بی گفت: - کجا؟ مگر می گذارم بروید نرگس بگو ملوک خانم هم تشریف بیاورند.ملوک که آمد از اَخم کردنش مشخص بود که هم عصبی هست هم ناراحت روبه من گفت:- زهرا آماده باش برویم...هم بی بی ؛ هم آقا سید متوجه شدن شرایط عادی نیست ولی بازهم بی بی زیاد تعارف کرد که نرویم ولی فایده ای نداشت.من هم سریع آماده شدم و همراه ملوک به طرف خانه راه افتادیم.در راه فقط سکوت بود و سکوت...خواستم به اتاقم بروم که ملوک با عصبانیت و صدای بلند بحث را شروع کرد.- زهرا گوش کن!ببین چه می گویم!اول اینکه به هیچ عنوان این رفتار بدی که با خواهرم داشتی را فراموش نمی کنم.دوم اینکه هرچه زودتر این مسخره بازی را تمام کن من با محمود صحبت کردم او هنوز هم خواستگار تو هست.بهتر بود حرفم را بزنم اگر چیزی نمی گفتم سکوتم را بر رضایتم می گذاشت.بر خلاف او آرام و با آرامش گفتم:- اول اینکه شرمنده ام که باز میزبان خواهرتان نبودم ؛ خودم مخصوص زنگ میزنموعذرخواهی می کنم.دوم اینکه این مسخره بازی زندگی من هست!وسط حرفم آمد و عصبی تر گفت:- الان این روحانی که فقط جهت زیارت با تو محرم شده ؛ زندگی تو هست؟- مگر خودت نگفتی عشقی که بعد از خواندن خطبه باشد این عشق پایدار تر است. من عاشق این روحانی شدم!- تو متوجه نیستی این احساس پایدار نیست.
زندگی بایک روحانی؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۲
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
باید آرامش خود را حفظ می کردم تا راحت تر بتوانم صحبت کنم نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم تا استرسی که در وجودم بود را پنهان کنم.- ملوک جان شما جای مادرمولی دل که عاشق شود معشوق را همه جور می پذیرد.شاید قبلا اگر به این روز نگاه می کردم جوابم با الان فرق داشت ولی الان که در این موقعیت هستم با تمام وجودم به شما میگم...من آقاسید رو دوست دارم...من عاشق این روحانی ساده شدم.توجه هایی که به ناموسش دارد را درهیچ کتابی نخواندم!دلبری هایی که برای حلالش می کند را هیچ کجا ندیدم!من با تمام وجودم مهربانی ؛محبت و حس پاکش را نسبت به خودم احساس کردم.مردی که همسفرم بود نشان داد بهترین تکیه گاه هم می تواندباشد.لباس روحانیت لباس مقدسی هست..درس و راه مردان خوب خدا را می خواند. مطمئن ام ؛ تمام رفتار ناب و بی نقصش از همین مدرسه ی عشق است.من باید افتخار کنم که همسرم در این راه قدم می گذارد.حالا ملوک کمی نگاهم کردن با شک پرسید- تو واقعا آقاسید را دوست داری؟او روحانی هست شاید عشقش خشک و خلاصه باشد تو می توانی این را درک کنی؟مجبور بودم کمی از سفرم برای ملوک بگویم تا خیالش راحت شود.سریع و بدون معطلی گفتم:در سفر به من ثابت شد که اصلا او خشک بی روح نیست بلکه جنس عشقش ناب تر است.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نوبسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۳
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آرام تر از قبل گفتم:- ملوک جان شما یک دلیل بیاور که من این مرد را دوست نداشته باشم!ملوک روی مبل مقابلم نشست و گفت: - باید به آقا سید تبریک گفت که این چنین قلب تو را تسخیر کرده!ولی زهراجان تو خواستگارهایزیادیداریبهنظرمنبیشترفکرکن...خواست بلند شود که مجبور شدم تیر خلاص را بزنم- ملوک جان ولی... هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشوم! هر چه بیشتر با خواستگار هایم مقایسه اش می کنم بی نقص بودنش را بهتر میبینم!هرچه از من دورتر است دلتنگ تر میشوممن با اجازه ی شما تصمیمم را خیلی وقت هست گرفتم اگر شما اجازه دهید...سرم را پایین انداختم که ملوک کنارم آمد و گفت:- ان شاالله که خوشبخت شوی.به اتاق که رسیدم گوشی را چک کردم چهار پیام از سید جانم بود.در هر پیام با این نگرانی هایش یک دلبری خاصی میکرد.تماس گرفتم با اولین بوق گوشی را برداشت- الوو- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟- سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟- حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگرخوشبختی ام کامل شدهپس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟- ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد.- خب الحمدالله
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۴
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟می دانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت.متعجب گفتم:- خودمان؟چه صحبتی؟- خب فراموش کردی؟من از شما بله ای گرفتم!من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟از صدای نگرانش خنده ام گرفته بودبا دلی خوش گفتم:بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هستپس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت...- یعنی الان برای زندگی در خانه ی قدیمی مشکلی ندارید؟من روحانی هستم نه تاجر!پس درآمد اندکی دارم!تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من بر نمی آید!حالا چی؟ جدی و محکم گفتم:- سخت شد!!!!حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود.ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۵
#زهرا_بانو_صد_هفتاد_پنج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- پس حالا باید قول بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی خوش باشد. همیشه درآمدت حلالباشد حتی قطره ای...من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را نمی خواهم قول بدهید همیشه زهرا جانت بمانم ؛ مثل الان...چیزی نگفت....چیزی نگفتم....صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می دادگفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه یمان می شویبعد از گرفتن مهریه ام- چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام می کنم. امشب چمدان را ببند.بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهراجان خدارا هزار هزار بار شکر می کنم که تو را به من هدیه داد.از این که یکی دوستت داشته باشد حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی می شود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود.دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت
من نیز بی پروا گفتم:- اجازه هست؟- زهراجان برای چه کاری؟- برای قربان شما رفتنکه این همه آقاییخندید و با خنده گفت:- من بروم بی بی صدایم می کند فردا در مورد سفر صحبت می کنیم.من که می دانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که می خواهد زود قطع کنم.گفتم: -چشم آقا شبت بخیر- شب شما هم بخیر زهرا جان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ