eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 آخرین امتحان ڪه تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شھدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شھدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفڪر گذشته بودم ڪه یاد آقاسید افتادم. اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شھدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم ڪه آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع ڪردم به گریه ڪردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ ڪسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شھدا را خواندم و یڪراست رفتم سراغ دوست شھیدم -شھید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم، گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینڪه بتوانی ڪنار شهید تورجی زاده یڪ خلوت حسابی بڪنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای ڪنار مزار نشستم، و بعد بلند شدم به بقیه شھدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیڪرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم ڪنار مزار یڪی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم ڪه متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. ڪمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شھید کنار من. پنج دقیقه ای ڪه گذشت، خواستم بروم. درحالیڪه در ڪیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم، او هم بلند شد. یڪ لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میڪردیم. سید با تعجب گفت: _خ… خانم… صبوری…! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …ڪمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: _سلام! مقنعه ام را ڪمی جلوتر ڪشیدم و گفتم: _علیڪم السلام! و راه افتادم ڪه بروم. قدمهایم را تند ڪردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : _خانم صبوری! یه لحظه…صبر ڪنید! اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم ڪجا میروم. سید پشت سرم می‌امد و التماس میڪرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : _آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو. و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : _خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد… دوباره برگشتم : _خواهش میڪنم بس ڪنین! اینجا این ڪارتون صورت خوشی نداره! به خودم ڪه آمدم، دیدم ایستادم جلوی مزار شھدای گمنام. بی اختیار لب سڪو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشڪم درآمد. گفت : _الان پنج ساله میام سر همین شھید تورجی زاده که گره ڪارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فڪر ازدواج رو از سرم بیرون ڪردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانواده‌تون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام ڪه بیام رسما خدمت پدر ولی… نشست و ادامه داد: _شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟ بلند شدم و گریه ڪنان گفتم : _اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون! و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم، و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود ڪه نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است ... &ادامه دارد.... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 پریدم بالای اتوبوس خواهران، و لیست حضور و غیاب را چڪ ڪردم. آقای صارمی صدایم زد: _خانم صبوری! یه لحظه بیاین! با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی ڪنار ماشین تدارڪات ایستاده بود. گفت: _ما با ماشین تدارڪات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه ڪاری داشتید بهش بگید. بعد صدا زد: _آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین… وقتی گفت حقیقی سرجایم خشڪم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: _بله؟ هردو از دیدن هم شوڪه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : _خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید ڪه مشکل پیش نیاد. بعد از سید پرسید: _تغذیه برادرا رو توزیع ڪردید؟ – بله فقط اتوبوس خواهرا مونده. گفتم : _ما خودمون توزیع میڪنیم. اما آقای صارمی گفت : _جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان ڪمڪ. سید هم از خدا خواسته گفت : _چشم! برادرها جعبه ها را برداشتند، و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یڪی یڪی تغذیه را به بچه ها میدادیم. ڪار توزیع تغذیه ڪه تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: _اگه ڪاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرڪاری داشتید بگید من بهش میگم! با صدای گرفته ای گفتم ” چشم”، و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فڪر میڪردم ڪه چرا من و سید باید در یڪ اردو باشیم؟ &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 دو، سه ساعت از شروع حرڪتمان، نگذشته بود ڪه اتوبوس خراب شد و راننده زد ڪنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: _اوه اوه! گاومون زایید! راننده و ڪمڪ راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارڪات و اتوبوس برادران هم توقف ڪرد. همه از پشت شیشه، به راننده نگاه میڪردیم ڪه با پریشانی با آقای صارمی صحبت میڪرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: _آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یڪی از یڪی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس ڪه حالا حالا ول معطلیم! با عصبانیت گفتم: _میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟ همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: _خانم صبوری! یه لحظه اگه ممڪنه! بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : _قرار شد خواهرا جاشونو با برادراعوض ڪنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم ڪه شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون ڪه این اتوبوس تعمیر بشه. – یعنی الان پیاده شون ڪنم؟ – بله اگه ممڪنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
شبتون منور
بسم‌الله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🌞] (بعد درس چیکار کنیم•°)⛅️🍓 _ _ _‌ _ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
💕 🍶 زندگۍ هر چقدر هم کِ بد بہ نظر برسھ همیشہ کارۍ هست کہ بشھ انجام داد و توش خوشحال بود، گاهے لازمہ یھ آرزو هایـے رو، خاک کنـے تا بھ جاش جوانہ‌ی آرامش در وجودت سبز بشھ 😌🌿! ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🎨🪴 🌸💕 خداے‌من♥️! تمـام‌زندگیم‌رو‌خودٺ‌نقاشے‌ڪن! من‌بہ‌قلـ✎ـم‌تو‌ایمان‌دارم . . (:🌱 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍄⃟🏡 🌈 ) :☺️ صدای آبشار 🌱صدای پرندگان 🌸صدای رودخانه 🌱صدای طبیعت زیبا آرام بخش ترین صدای دنیاست. ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا