eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
توی چه شبی داستان شهادت داداش ابراهیم و میخونیم :)
°•محتاج حرم•°: پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می‌کنم. حساب و کتاب کردم،دیدم چهل روز روزه،آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است،حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد!تصمیم گرفتم به جای روزه،چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که《از این وضعیت خارج بشوم،هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود》. از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امید وار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. □■□ پنجم شهریور سال نودیک روزهای گرم و شیرین تابستان،ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد.از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، می‌دیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم واز شهريور به مهرماه می‌رفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم.دوباره چشم هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. علاقهٔ من به گل و گیاه بر می‌گشت به همان دوران کودکی که اکثراً بابا مأموریت می‌رفت وخانه نبود.برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سرو کارم با گل و باغچه و درخت بود. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂 ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
‌: با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.» سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد، می‌دانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمی‌روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گل‌دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود. روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~