#سوال_تنهامسیری_ها
#رنج_بی_پایان
سلام علیکم .بزرگوار
من سی سال دارم.وای وقتی میگم سی احساس پیری وشکست میکنم.من توی روستا به دنیا اومدم وبزرگ شدم.پدرم مرد ساده ای بود وهمه مسخره اش میکزدن ..هرکس کاری داشت براشون انجام میداد بدون منت...اگر کسی توگوشش میزد هیچی نمیگفت.بخاطد همین دیگران میگفتن دیونه است.سواد هم نداشت خانواده پدریم ازما بدشون میومد هیچکس مارو حساب نمیکرد مافقیر بودیم بعضی شب ها گرسنه میخوابیدیم درحالی که عمو ما خونه اش کنار خونه مابود اونها صبحانه میخوردن گردو مربا همیشه دلم میخاست ماپنج تا دختر ویک برادرهستیم.اونموقع ها ماهرگز ناراحت نمیشدیم هرگز ناشکری نمیکردیم میگفتم اشکال نداره ماهم بزرگ میشیم سختی هاتموم میشه من دکتر میشم.مادرم که مریض خوب میکنم میگفتم درس میخونم تاهمه بفهمن پدرمن دیونه نبوده...پدرم سخت مریض شد ما شب ها تا صبح کنارش گریه میکردیم واون دردمیکشید خانواده پدریم بدای حرف مردم پدرم بردن دکتر هر روز مادرپدرم میگف کاش میمرد بالاخره خوب شد ودوسال بعدتصادف کرد مرد خواهر کوچکم سه سال ونیم داشت.من بزرگترین فرزند ۱۷سال...مادرم سی ونه سال با پدرم همسن بود بدون پول وتنها...بعد ازخاک سپردن پدرم گفتن میخای بچه هارو بزاریتیم خونه خودت عروس شو یا هرکارمیخای انجام بده...منو شوهر دادعموم به پسرخاله ام که همسن من بود نه کار نه خونه نه درسش تموم شده بود سربازی نرفته بود.دنیای من خداب شد اما ناامید نشدم گفتم زندگیمون میسازم شوهرم قیافه اش زیبا نبود سرزبونم نداشت اما من نامید نشدم.اما یکسال بعد ازدواج چون ازقبل مریض بود بدتر شد ونمیتونست راه بره خانواوه اش کلی اذیتم کردن من مادرم که ام اس داشت کلی دکتر بردم چون متوجه دردش نمیشدن همسرم هم همراهی کردم دردش طوری بود معاف شد من ناشکری نکردم اما خدا همراهی ام نکرد من همچنان بدبخت موندم حالا شوهرمم مریصه واستخوان به مرور زمان خمیده میشه الانم کمی قوز شده شبها نشسته میخابه ومعتاد شده وای خدایا چقدر مشکل...من کی ام میشه جد من به یزید میرسه ...هرگزبد نکردم به دوستام حسودی نکردم اما ببین ...چی شد.دانشگاه ول کردم چون مادرم باید دکتر میبردم پول نداشتیم
〰〰〰〰〰〰〰🍉🍉🍉