eitaa logo
مستندعشق 🌷
354 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
26 فایل
﷽ بترسید از آنان که دعای بعدِ نمازشان شهادت است...💔 . . ویژه یاد و خاطره شهداء . . محفل شهداء را ترک نکنید🌷 کپی مطالب آزاد🥀 خادم‌الشهداء: @MoghuofehMahdavi9401
مشاهده در ایتا
دانلود
مستندعشق 🌷
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 96 تا خوابم می‌برد، سروصدای بچه‌ها بیدارم می‌کند. ساعت نزدی
؟97 ...اواخر هفته من، رحیم، احمد و امیر، مأموریت گرفتیم که در منطقه «بلاس» میدان تیر برپا کنیم و آموزش تیراندازی بدهیم. این منطقه شش‌هفت ماه قبل با مجاهدت مدافعان و تلاش ارتش سوریه، از دست تروریست‌ها آزاد شده. تا چشم کار می‌کند دشت است و درخت‌هایی که این‌جا و آن‌جا، از دل خاک سر بیرون کرده‌اند و حتی جنگ هم نتوانسته ریشه‌شان را بخشکاند. آن‌ها که ریشه‌دارند، می‌مانند. خانه‌های مردم بلاس، در زمان هجوم تروریست‌ها، تخلیه شده بود. مردم همه زندگی‌شان را گذاشته بودند و جان‌شان را برداشته و رفته بودند. ما آمده بودیم تا از میراث مردم، حفاظت کنیم. .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
؟ 98 ... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل می‌رساندیم، اهمیت ویژه‌ای داشت. در میانه برنامه‌های آموزشی، فرمانده به سراغ‌مان آمد که آماده شوید تا برویم! از مقصد که سوال کردیم، گفت می‌رویم برای بازدید از نبل و الزهراء. خوشحال شدم. فرصتی دست داده تا از شهرک‌های شیعه‌نشین بازدید کنیم. سه چهار ماه قبل، یک پیروزی بزرگ در این منطقه به دست آمده بود. مجاهدت‌ها جواب داده و در چله زمستان، بهار آمده بود به نبل و الزهراء. با پیروزی جبهه مقاومت در این منطقه و شکست حصرِ چند هزار روزه این دو شهرک شیعه‌نشین، تروریست‌ها مجبور به یک عقب‌نشینی حسابی شده بودند؛ ارتش سوریه که کنترل این منطقه را به دست گرفت، موجی از شادی سوریه را فراگرفت. این یکی از بزرگ‌ترین شکست‌های تروریست‌ها محسوب می‌شد. این شکست و این آزادی، تا همیشه با یاد فرماندهان ایرانی و فرماندهِ فرماندهان، حاج‌قاسم سلیمانی، گره خورده است. حاج‌قاسم، اذن نیرو آوردن به نبل و الزهراء را از فرمانده‌اش، رهبر انقلاب گرفته بود؛ شرط آقا هم این بود که حاج‌قاسم تلاش کند برای جلوگیری از مجروحیت و شهادت نیروها .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 98 ... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل
؟ 99 ... ، شبِ عملیات آزادسازی نبل و الزهراء، پشت خط مقدم بود و خودش از اولین کسانی بود که پس از چندسال محاصره، قدم بر خاک نبل گذاشت. مردم نبل، هنوز خاطره تکرارنشدنیِ آن حضور را به خاطر دارند... وسط این فکرهای شیرین، دلم می‌گیرد که شاید طراحان پشت‌پرده و حامیان ناآرام کردن سوریه و حصر نُبُل، نوبِل صلح هم بگیرند! تا نبل، فقط یک مسیرِ باریکِ خطرناک وجود دارد که دو طرفش، مسلحین به کمین مدافعان نشسته‌اند و هر لحظه ممکن است دست‌شان برود روی ماشه. در مسیر باز ویرانه‌ها خود را به نمایش گذاشته‌اند. بسیاری از مناطق در طول مسیر، از آدم‌ها خالی است. تیر و ترکش‌ها، هیچ دیواری را بی‌نصیب نگذاشته‌اند. کوچه‌های خراب‌آبادی را می‌بینیم که روزی روزگاری، از صدای بازی کودکان پر می‌شده و چه بسا که قدم‌های عاشقان را میزبانی می‌کرده است؛ اما حالا... از دل حیاطِ آن ساختمان‌های ویران درخت‌های سرسبز، سرک می‌کشند. و باز در دل می‌گویم، آن‌ها که ریشه‌دارند می‌مانند. .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
؟ 100 ... آن سوی دژبانی نُبل، جریانِ گرمِ حیات را می‌توان با چشم دید. ما که به منطقه رفتیم، هنوز وقتِ مردم خوش بود. می‌گویند سرمای یک‌ساعته، گرمای هفتادساله را می‌برد. حالا انگار نه انگار که گرمای آتشِ جنگ و حصر، چند سال این منطقه را آزرده است. از تماشای به راه بودن زندگی مردم، دل‌گرم شدیم و خوش‌وقت شدیم از آزادی مردم... شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند، حالا دارند با آزادی زندگی‌ می‌کنند. درخت مقاومت، اینجا، وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار، مردم روبه‌راهند. رفتیم روی ارتفاع و شهر را تماشا کردیم. یکی از بچه‌ها گفت برویم و چیزی بخوریم. رفتیم به یک بستنی‌فروشی و دلی از عزا درآوردیم. بیش‌تر از خود بستنی، از این که بستنی‌فروشی آن هم با این کیفیت(!) به راه است، خوشحال شدیم. .... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 134 در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سا
؟ 135 آموزش‌های تیراندازی که به خاطر درگیری‌ها موقتا تعطیل شده بود، دوباره راه افتاده. نیروهای نبل و الزهراء و نیروهای عراقی با اشتیاق، نکات تیراندازی را گوش می‌دهند، عمل می‌کنند و یاد می‌گیرند. امروز رحیم هم با ما همراه شده. با بچه‌های عراقی روی ارتفاع، تمرین تیراندازی می‌کنیم. توپخانه سوری‌ها کنارمان مستقر شده و خان‌طومان را می‌زند؛ چون احتمال می‌رود که دشمن بخواهد خان‌طومان را بگیرد. نمی‌دانم چه شد که یکی از قبضه‌های توپ منفجر شد. انفجار آن‌قدر شدید بود که توجه همه را جلب کرد. قبضه‌های توپ توی یک مزرعه قرار داشتند و علف‌ها و باقی‌مانده‌ی کشت، تا ارتفاع نیم‌تر، زمین را پوشانده بود. آتش افتاد به جان علف‌های خشک. از دور می‌دیدیم که کسانی دارند روی علف‌ها خاک می‌ریزند تا آتش را خاموش کنند. به رحیم گفتم، بروم کمک‌شان؟ رو تُرُش کرد که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را گفت، دوباره صدای انفجار مهیبی پیچید توی دشت و آن‌ها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار گذاشتند. باز به رحیم گفتم بروم پایین؟ رحیم گفت آن‌ها فرار کردند، تو می‌خواهی بروی؟! گفتم آتش دارد پیش‌روی می‌کند، می‌رسد به مهمات و باز انفجار رخ می‌دهد؛ باید مهمات را از جلوی آتش بردارم. رحیم گفت اگر رفتی و یک قبضه توپ دیگر منفجر شد چه؟ آخر تو با این بدن لاغرت می‌خواهی بروی صندوق مهمات جابجا کنی؟ لازم نکرده! به جبر نگهم داشت. حرف‌هایش هنوز تمام نشده بود که انفجار سوم هم رخ داد. رحیم نگاهم کرد که بفرما! کار خدا بود که آتش اندک‌اندک خاموش شد. از میدان تیر که برمی‌گردیم، نگران سیبل‌هایی هستم که در منطقه بلاس مانده‌اند؛ برای سیبل‌ها از هزینه شده. به رحیم می‌گویم کارمان که تمام شد، سیبل‌ها را ببریم، این‌جا از بین می‌روند. رحیم نگاهم کرد که یعنی حالا وسط این درگیری‌ها آوردن سیبل‌ها چه صیغه‌ای است! من اما می‌خواستم آن‌چه را که تحویل گرفته‌ام، درست تحویل بدهم؛ مسلمین، زیان را برنمی‌تابد... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 135 آموزش‌های تیراندازی که به خاطر درگیری‌ها موقتا تعطیل ش
؟ 136 منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیش‌تر پشت خط با بیسیم کارها را دنبال می‌کنم. تکفیری‌ها گاه و بیگاه با خمپاره‌ها و موشک‌ها از ما پذیرایی می‌کنند. آتش، بی‌امان از آسمان می‌بارید. با تکفیری‌ها 400 متر بیش‌تر فاصله نداشتیم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیش‌تر توی دشت پیشروی کرده بودند و تا دویست‌متری به دشمن نزدیک شده بودند. تیربار تکفیری‌ها که روشن شد، یکی از نیروهایم شهید شد و یکی مجروح. آن که مجروح شد را برگرداندند اما شهیدمان ماند توی دشت. آرام و قرارم رفت. پشت بیسیم گفتم آتش بریزید و مرا پوشش بدهید تا بروم و پیکر شهید را برگردانم. می‌دانستم که تیربارچی‌های دشمن در کمین‌اند اما دلم رضا نمی‌داد که پیکر شهیدمان، بی‌پناه بماند. هرچه بیش‌تر اصرار می‌کردم فرمانده فوج با رفتنم بیش‌تر مخالفت می‌کرد. می‌گفت بی‌تابی نکن! آتش دشمن شدید است و اگر بروی خودت هم شهید می‌شوی. من می‌گفتم نمی‌خواهم پیکر شهیدمان بیفتد دست تکفیری‌ها... به جبر، توی مقر نگهم داشتند. یاد آن پیکر در دشت افتاده، بغض می‌شد و می‌رفت تا راه گلویم را بگیرد... چند ساعت بعد که توی مقر بودم، صدای یک انفجار مهیب، گوش‌هایم را آزرد. به سرعت رفتم به سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچه‌ای بن‌بست، با موشک تاو زده بودند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگری که در تیررس‌شان بود، بزنند. دوربین‌های پیشرفته‌ای داشتند و منطقه را خوب دیده‌بانی می‌کردند. کسی از بچه‌ها انگار دلش را نداشت که برود و ماشین دوم را از تیررس دشمن دور کند. تا پیش‌قدم شدم و پا جلو گذاشتم، یکی از نیروها پرید سمت ماشین و آن را برد به محلی امن‌تر. توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها، در آتش خشم دشمن می‌سوختند. سریع دست‌بکار خاموش کردن آتش شدم تا پیکرها بیش از این نسوزند. نیروها را سروسامان می‌دادم که آتش زودتر خاموش شود. آتش که خاموش شد، صورت‌های سوخته نیروها هم آشکار شد. انسان‌ها همراه آن ماشین به کلی سوخته بودند. دوده‌ها آینه ماشین را کدر کرده بودند. چشم تیز کردم اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که کدام نیروها هستند. حس عجیبی داشتم. صحنه‌ای که در برابرم بود، مرا به حیرت وامی‌داشت. نظیر آن را هرگز ندیده بودم. چهار انسان که اجزای پیکرشان، کاملا سوخته بود. حیران بودم اما هول نه؛ با خودم فکر می‌کردم که این نیروها در آن لحظات آخر چه احساسی را تجربه کرده‌اند. سوختن، این استعاری‌ترین و تمثیلی‌ترین نوع جان دادن، حالا در برابر چشم‌هایم بود. به نظرم آمد که جان دادنِ شکوهمندی است. ذوقِ سوختن... خواستنی است. بچه‌ها که آمدند تا پیکرها را ببرند، گوشه‌ای ایستادم به تماشا. صحنه‌ها شعر می‌شد در دفتر ذهنم: چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نیانگیزد... لابد این نیروها هم در انتهای آن کوچه‌ی بن‌بست، ذوق سوختن را چشیده بودند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آبِ حیات می‌شود؟ و راستی که این کوچه‌ها هم دیگر بن‌بست نیستند... دارم به این صحنه شگفت نگاه می‌کنم که حمودی می‌گوید یکی از این شهدا، ایرانی بود. گوش تیز کرده بودم که حرف‌هایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمی‌دانم چرا دلم برای امیر شور می‌زد؛ نکند این پیکر... چندباری توی بیسیم صدایش کردم اما جوابم را نداد. پنج دقیقه‌ای که گذشت، صدایش را پشت بیسیم شنیدم و خیالم راحت شد. حمودی، نشانی می‌دهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را می‌رساند. نشانه‌های حمودی و پلاک سوخته‌اش را که بررسی می‌کنند، شهیدمان شناسایی می‌شود. آن شعله‌ها انگار به جان من هم سرایت کرده بود. فهمیدیم که آن شهید ایرانی، بوده است. یادم آمد که دیروز، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، با هم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیش‌تر از آمدنش به خط نمی‌گذشت. چه خوش‌اقبال بود که قربانی‌اش پذیرفته شد. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزاند و این نشانه پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم... در خزانه‌ی خدا هنوز هم آتش هست... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 136 منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بی
؟ 137 آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان کرد، به حسین گفتم برایم یک دوربینِ دید در شب جور کند. اصرار کرد که بگویم دوربین را برای چه می‌خواهم. گفتم بیا برویم پیکر شهید را از دشت بیاوریم. حسین گفت بگذار از فرمانده فوج اجازه بگیریم. پاسخ فرمانده روشن بود: به صلاح نیست! به سهراب هم که گفته بودم، مرا نهی کرده بود. می‌گفت اگر تکفیری‌ها دوربین مادون قرمز داشته باشند، شک نکنید که برنمی‌گردید! فاصله ما و تکفیری‌ها، آن‌قدر کم است که صدای اذان و دعایشان را می‌شنویم! اذانِ تکفیری‌ها! من دلم آرام و قرار ندارد. نمی‌خواهم پیکر شهیدمان، دست دشمن بیفتد. هوای دشت گرم است، آن شهید، امروز را روزه بوده... بغضم را می‌خورم. از فرمانده فوج که ناامید شدیم، با حسین تصمیم گرفتیم سری به بچه‌ها بزنیم. رفتیم پیش احمد که جایی از خط را حفظ می‌کرد. کنار احمد، روی زمین چمباتمه زدم و گرم صحبت شدیم. وسط حرف‌ها گفتم خبر داری که شهید شده؟ خشکش زد و بعد، وا رفت! به خودش که آمد، با تعجب گفت شهید شد؟ در جواب تعجبش گفتم بگو انا لله و انا الیه راجعون! انگار که دلش تکان خورده باشد؛ رفت توی عالم خودش. سرش را انداخته بود پایین و چند دقیقه‌ای هیچ نمی‌گفت. سرش را بلند کرد: انا لله و انا الیه راجعون... استرجاع که گفت، آرام شد. تعجب از این است که شهید نمی‌شویم، نه این که شهید می‌شویم! خوانده‌ایم انا الیه راجعون، تا ببینی تا کجاها می‌رویم... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
؟ 138 از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با حاج‌حمید، فاطمه و خانواده تماس بگیرم. با حاج‌حمید درد دل کردم. صدای آرامش از پشت خط، چهره‌اش را در نظرم مجسم می‌کرد. دریایی از مهر توی دلم موج می‌زد اما نخواستم که با بیانش، دلتنگی‌ام را نشان بدهم. بعد از حاج‌حمید نوبت خانواده رسید. مادر فاطمه نگران بود. گفتم این‌جا بیمه حضرت زینبیم؛ دعا کنید در جنگ با تروریست‌ها پیروز شویم تا شما را بیاورم سوریه و با آرامش و امنیت زیارت کنید... روحیه می‌دهم بهشان! قاعدتا باید برعکس باشد! من اما می‌کوشم که بهشان دلداری بدهم! بعد از زن‌عمو، زنگ می‌زنم به خانه خواهرم. زیاد صحبت نکردیم. احوال‌پرسی کردیم و خداحافظی. آقاهادی، شوهرخواهرم می‌پرسید کِی برمی‌گردی؟ نمی‌دانستم. گفتم ان‌شاءالله می‌آیم. به بابا که زنگ زدم، تا صدایم را شنید، گفت تو که قرار بود این روزها سمنان باشی... دوباره برایش می‌گویم که اوضاع منطقه بحرانی است و لازم است یک هفته‌ای بیش‌تر بمانم. بابا ابراز دلتنگی می‌کند: -عباس! دلم برات تنگ شده... برگردی بوسه‌بارونت می‌کنم... دلم برای بوسه‌هایش تنگ شده اما چیزی نمی‌گویم... ادامه می‌دهد: -آسیبی ندیدی؟ راستش رو بگو! دست و پاهات، همراهت هستن؟ -خدا یه عقلی به من بده بابا؛ دست و پا نداشتم هم نداشتم! -چشم‌انتظارم... بگو و بخندم با بابا که تمام شد، گوشی را می‌دهد دست مامان. احوال‌پرسی می‌کنیم. صدای مهربانش، دلم را آرام می‌کند. -عباس! چقدر صدات نورانی شده! -مامان! چهره نورانی شنیده بودیم اما صدای نورانی نه! چند لحظه‌ای سکوت می‌کنیم. -مامان! یادت هست قبلا به من گفته بودی که اگر شهید شدی، باید روز قیامت دستم رو بگیری؟ -حالا ما یه چیزی گفتیم! همه فامیل منتظرن که برگردی... دعا می‌کنن برای اومدنت. - زیاد دعا نکنید، شاید دعاتون برعکس مستجاب بشه! بیش از این جدیِ آمیخته با شوخی، نمی‌توانستم از احساسی که در درونم جریان داشت، با مادر حرف بزنم. نگران بودم که مبادا نگرانش کنم. از حرف زدن با بابا و مامان، آرامش گرفته‌ام. همیشه دوست داشتم دست و پای مامان را ببوسم اما این کار را نکردم؛ الان هم بغضی شده در گلویم. کاش مرا به حضرت زینب(سلام‌الله علیها) ببخشد... کاش بابا از سر دینی که بر گردنش دارم بگذرد... در خدمت به بابا و مامان کوتاهی کرده‌ام و حالا سخت پشیمانم... کاش علیرضا و مهدی، برادرانم، کم نگذارند برایشان... چقدر حرف نگفته توی دلم هست... پناه می‌برم به مناجات علی(علیه‌السلام) که آهنگش، آرامشِ شب‌های من است:«مولای یا مولای... انت القوی و انا الضعیف؛ و هل یرحم الضعیف الا القوی؟» چه کسی جز تو بر منِ ضعیف رحم می‌کند؟... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 142 عملیات، موفقیت‌آمیز بود. صدای بچه‌ها را پشت بیسیم می‌شنوم
؟ 143 وسط حرف‌ها بچه‌ها باز پای شهادت را کشیدند وسط. می‌خندیدیم اما می‌دانستیم که این حرف‌ها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچه‌ها دائم زیر آتش بودند. هر لحظه ممکن بود یکی از بچه‌ها را از دست بدهیم. یادم می‌آمد که حسین وقتی می‌رفت، سربندی که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود را گذاشت توی جیبش. نقشِ روی سربند یاابالفضل بود. زهرای پنج‌ساله وقتی سربند را به بابا می‌داد گفته بود اگر اوضاع خیلی خطرناک شد، آن را ببند به پیشانی‌ات. این‌ها را می‌دانستم و دلم شور می‌زد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح می‌دهم آن شهید، من باشم. این را به امیر گفتم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد، راحت‌تر می‌توانم دل بکنم... شما دختران کوچکی دارید که منتظرند برگردید... دخترها بابایی‌اند. بابا که نباشد، بی‌قراری می‌کنند و آرام کردنشان، سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع می‌کنم و هرکس می‌رود پی کار خودش. می‌روم پیش امیر که به کمک بچه‌های مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمده‌اند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند. می‌خواهم چند دقیقه‌ای چشم‌هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. آرزوها و دعاها محاصره‌ام می‌کنند. آدمیزاد در طول شبانه‌روز به آرزوهایش فکر می‌کند اما آرزوهایی که قبل از خواب به ذهن‌ها هجوم می‌آورند، فرق دارند؛ واقعی‌ترند، خواستنی‌ترند. آدم‌ها جلوه‌ای از آرزوهای قبل خوابشان هستند! آرزو می‌کنم، دعا می‌کنم... هنوز چشم‌هایم گرم نشده، دلتنگی فاطمه می‌پیچد توی دلم... چند لحظه‌ای نگذشت که خبرِ خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بیسیم اعلام کردند، سروصدایی در مقر به پا شد. از خواب پریدم. رفتم به اتاق بیسیم. سیدغفار و چند نفر از بچه‌ها داشتند اوضاع را بررسی می‌کردند. تصمیم بر این شد که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچه‌ها... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
؟ 144 فرمانده فوج پشت بیسیم به بچه‌های پشتیبانی و امیر گفت برای احتیاط یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند. از همان سر صبح، ناآرامی‌ها در منطقه شدت گرفته بود. تکفیری‌ها هجوم آورده بودند به قراصی. این روستا دارد به تدریج، به کانون درگیری‌ها در حومه حلب تبدیل می‌شود. توی بیسیم می‌شنوم که نیروها به مهمات نیاز دارند. معطل نمی‌کنم. تا امیر بجنبد، از عمار اجازه‌ی شکسته‌بسته‌ای می‌گیرم و لباس‌های نظامی‌ام را می‌پوشم. با یکی از بچه‌ها سوار ماشین مهمات می‌شویم و می‌تازیم. امیر پشت بیسیم صدایم می‌کند:«کمیل کجایی؟» -دارم با ماشین مهمات میرم! صدایش درآمد که چرا این کار را می‌کنی! گفتم خیالت راحت باشد، پشت خط می‌مانم؛ فرمانده اجازه داده! مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا، تا خاکریز سابقیه می‌بریم. این کار یک ساعتی طول می‌کشد. آن‌جا خاکریزمانندی ساخته بودند که اگر اتفاقی افتاد، پشت آن سنگر بگیریم. موشک پشت موشک، به قلب روستا فرود می‌آمد. پشت بیسیم اعلام کردم:«ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا، تکلیف چیه؟» فرمانده فوج، صدایم را که پشت بیسیم شنید، داغش تازه شد:«باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم!»... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 144 فرمانده فوج پشت بیسیم به بچه‌های پشتیبانی و امیر گفت بر
؟ 145 شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ از توی روستا با موتور آمده بود پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم کرد. کمیل! کمیل! نگاه غضب‌آلودم را روانه‌اش را کردم و محلش نگذاشتم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظه‌ای نگذشت که پشت بیسیم خبر دادند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفته‌اند. رحیم دوباره زد به دل روستا. امیر هم خودش را به ما رساند. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچه‌ها پشت آن خاکریز بودیم. فشار تروریست‌ها رفته‌رفته زیاد و زیادتر می‌شد. چند دقیقه‌ای از رفتن رحیم نگذشته بود که در قلب خطر تنها ماند. هزار جور فکر و خیال زد به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچه‌های ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره تروریست‌ها قرار گرفته بود. روستا زیر شدیدترین حمله‌های دشمن تاب و توانش را رفته‌رفته از دست می‌داد. صدای رحیم، پشت بیسیم، دلم را لرزاند:«من نیرو می‌خوام؛ نیرو برسونید؛ این‌جا هیچکس نیست؛ اسلحه هم ندارم؛ فقط بیسیم دارم و دوربین! نیرو برسونید...» دلم برای رحیم شور می‌زد. تکفیری‌ها می‌خواستند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانه‌هایشان بگویند که موفقیتی داشته‌اند! رحیم پشت بیسیم، لحظه به لحظه گزارش می‌داد. می‌گفت فاصله تکفیری‌ها با من بسیار اندک است. می‌گفت امروز عاشورا و این‌جا کربلاست... دلواپس بودم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند. بیسیم را برداشتم و رحیم را صدا زدم:«رحیم! کجایی؟ من خودمُ برسونم؟» رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان داد، موقعیتش را گرفتم و با بچه‌ها دویست‌متری به سمت روستا رفتیم. به رحیم می‌گفتم ما داریم می‌آییم اما شرایط وخیم بود و فرمانده اجازه پیشروی بیش‌تر را نداد. ناراحت بودم از این ممانعت‌ها. فرمانده فوج پشت بیسیم گفت کمیل، حق نداری جلو بروی! حالم گرفته شد. گفتم حاجی، داریم می‌رویم برای کمک به رحیم... فرمانده فوج دوباره تکرار کرد: حق نداری بروی... کفرم درآمد:«یا رحیمُ برگردونید، یا ما میریم جلو برای کمک» رحیم و بچه‌ها نیاز به کمک داشتند و در محاصره، هر لحظه ممکن بود تروریست‌ها بر سرشان بریزند. رحیم تنها مانده بود پشت خاکریز دشمن؛ نه سلاح داشت و نه خشاب. یک دوربین و یک بیسیم، شده بود تمام تجهیزاتش. فرمانده فهمیده بود که اوضاع بیش از حد خراب است. می‌گفت اگر بناست کاری بکنیم، همان چند نفر می‌کنند و اگر بناست، شهید بدهیم، همان چند نفر بس است!... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq
مستندعشق 🌷
#شهیدعباس‌دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 147 القراصی سقوط کرده. برخی می‌گویند تعدادی از نیروهای عرا
؟ 148 دو تا وانت تویوتا آماده‌اند که بروند به الهویز. جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سیدغفار و جواد اوضاع را کنترل می‌کنند. نزدیک 20 نفر از نیروهای عراقی پشت وانت‌ها نشسته‌اند. من از کنار جاده می‌روم تا با گروهی که جلو می‌روند، همراه شوم. سیدغفار مرا دید که سوار هیچ‌کدام از ماشین‌ها نشده‌ام. کنارم ترمز زد و گفت بپر بالا! بی‌معطلی در ماشین را باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم. تویوتای رحیم جلو می‌رفت، تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همه‌شان. سیدغفار مسیر را درست نمی‌شناخت. پشت ماشین رحیم می‌رفتیم که رحیمِ مجروح، دستش را از ماشین بیرون آورد و اشاره کرد که بایستیم. سیدغفار کنار ماشین رحیم نگه‌داشت. رحیم گفت کجا می‌آیید؟ مسیر از آن طرف است! حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا می‌شد. سیدغفار که دور می‌زند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر، نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم چرا لبخند به لبم نمی‌آید. نیم‌دقیقه‌ای وسط حرف‌های نیروها، همدیگر را تماشا می‌کنیم. انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که می‌افتیم به ثانیه نمی‌کشد که رحیم توی بیسیم صدایم می‌کند: -کمیل کمیل رحیم! -جانم رحیم جان -کمیل! هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بدی ها! -خیالت راحت! -کمیل! حرفشونُ گوش بده و مراقب خودت هم باش لحظه‌ای بعد، دوباره صدای رحیم می‌پیچد توی ماشین. گوش تیز می‌کنم که کلمه به کلمه‌اش را خوب بشنوم. -کمیل کمیل رحیم -جانم رحیم -هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بده! -رحیم‌جان! خیالت راحت... ادامه دارد یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @Mostanade_Eshq