هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
🎂 چند روز دیگر تولد ۴ سالگی دخترم است و او که دلش خیلی برای نو رفقای ایام اعتکاف تنگ شده اصرار دارد تولدش را در مسجد بگیریم و همه بچهها و مامانهایی را که سه روز کنار هم معتکف بودیم دعوت کنم. میگویم مسجد که جای تولد نیست میگوید پس جای چیست؟ واقعا مسجد جای چیست؟ در تمام سالهایی که بخاطر بچه داشتن از اعتکاف محروم شده بودم یک ثانیه هم به ذهنم نمیرسید که مسجد بتواند جای بچه باشد، خانهبازی داشته باشد. بشود توی مسجد با کودکان گرگمبههوا کرد، پشت منبر و توی محراب قایم شد. برایشان شعر خواند. وسطی بازی کرد. با صندلیها و میزهای سجده که تا قبل از این در قرق پیرمرد پیرزنهای پایه کار مسجد بود خانه درست کرد و میانش خالهبازی کرد.
💭 راستش من حتی توی خواب هم نمیدیدم به این زودیها بتوانم معتکف خانه خدا شوم چه برسد به آپشنهای بالا که همه زیادی غیرقابل باور مینمود. شب اول وقتی دخترک فرش مسجد را بارانی کرد به تفاوت این اعتکاف با بقیه رسیدم. از خجالت به منمن افتاده بودم. به هزار زحمت دو کلمه از حلقومم زد بیرون که ببخشید تشت و آفتابه دارید اینجا؟ منتظر هر پاسخی بودم جز اینکه شما برو ما خودمون برات ردیفش میکنیم. به چشم به هم زدنی دو سه نفر آمدند و کار پاکسازی را دست گرفتند. بدون گره کوچکی در ابرو یا معنای خاصی در نگاه. یکی دو تا مامان هم از گوشه کنار به کمکم آمدند و وسایلم را جابجا کردند و کلی هم قربان صدقهام رفتند که حتما خیلی اذیت شدی. جایی غیر از آنجا بود بخاطر این گناه نابخشودنی پوستم را قلفتی میکندند اما اینجا همه مادر بودند و عمیقا همدیگر را درک میکردند.
🌙 شبهای اعتکاف مادرانه خبری از صدای ذکر و مناجات آدمبزرگها نبود که صدای نفس نفس تسبیحگونه فرشته های کوچک خدا که هر کدام گوشهای از مسجد در آغوش مادر خوابیده بودند در هم میتنید و بالا میرفت و آسمان مسجد را پرستاره میکرد. گریههای گاه و بیگاه نوزادانی که شیر میخواستند یا بیتابی کودکانی که بدخواب شده بود هیچ معتکفی را نمیآزرد که همه همدل و همراه بودند. روزها بچهها کنار هم بازی میکردند شعر میخواندند. عبادت مادران بازی با بچههاشان بود. ساعتهایی را هم که بچهها سرگرم بازی و کاردستی در خانه بازی بودند، مادرها به مباحثه و گفتگو و حلقههای معرفتی میگذراندند. آنجا خبری از سجدههای طولانی و نمازهای چند ده رکعتی و ذکرهای چند ساعته نبود. ذکر مادرها لالایی بود و عبادتهاشان را کمکی و نوبتی بجا میآوردند. یکی عبادت میکرد آن یکی کمکش بچهها را نگه میداشت و برعکس. یکی استراحت میکرد آن یکی نهار بچهها را میداد و بر عکس. مسئولان و خادمان همه مادر دو یا سه فرزند بودند. بچههاشان کنارشان خدمت میکردند دیرتر از همه میخوابیدند زودتر از همه بیدار میشدند. با چشمهای پفکرده و قدهای خمیده از خستگی کار به ظرافت و دقت کارهاشان را پیش میبردند و کنارش به درس و مشق بچههاشان هم رسیدگی میکردند. من تا بهحال پیادهروی اربعین نرفتهام اما شنیدهام نمونه کوچکی از جامعه در عالم ظهور است میخواهم ادعا کنم اعتکاف مادرانه هم همینجوری است.
💡 با حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمیشود. در عمل باید از مادرانگی و فرزندآوری تجلیل کرد که من تا قبل از این جایی ندیده بودم. آنجا همه چیز برای رشد فردی و معنوی مادران در کنار فرزندانشان فراهم بود. هیچ کس تو را قضاوت نمیکرد که عزیزت میداشت و برای فرزندانت چه یکی، چه سه چهار تا ارزش قائل بود. به بچهها که تنهایی و بیکسی همدم همیشگیشان شده زندگی سه روزه میان سی چهل تا بچه هم قد خودشان اندازه ده روز مسافرت شمال و جنوب خوش گذشت، آنقدر که دخترک آتشپاره من دلش بخواهد تولدش را در مسجد با همان بچهها بگیرد. حرکتهای نو، شنا کردنهای خلاف جریان آب همیشه سخت و جانفرساست. آدمهای جگردار میخواهد. اعتکاف مادرانه از همان مدل حرکتها بود. همانقدر سخت همانقدر شیرین همانقدر جریانساز...
✍ لیلا نیکخواه
#بانوی_نقش_آفرین
#جمعیت
#اعتکاف #نقش_بانوان
#اعتکاف_مادر_و_کودک
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪