eitaa logo
محتوای تربیت دینی 🇵🇸 کودک و نوجوان
2.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ روز جمعه، هشتم‌ ماه جمادی‌الثانی در سَرمَن رأی متولد شد؛ فرزندِ امام هادی و سوسن. اسمش را گذاشتند "حسن" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه می‌کرد. مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد. جلو. گفت: "پسرجان! چرا گریه می‌کنی؟ نکند اسباب‌بازی می‌خواهی. گریه ندارد خودم برایت می‌خرم." پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟" مرد هاج ‌و واج نگاه می‌کرد. گفت: " پس چرا گریه می‌کنی!؟" گفت:" مادرم داشت نان می‌پخت. دیدم هر کاری می‌کند چوب‌های بزرگ آتش نمی‌گیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتش‌شان زد. گذاشت کنار چوب‌های بزرگ، آن‌ها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم‌های ریز جهنم باشیم!" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پسر بزرگ امام هادی که از دنیا رفت، همه سردرگم بودند. می‌گفتند:" دیگر جانشینی ندارد!" مجلس ختم بود. می‌آمدند و به ایشان تسلیت می‌گفتند. جوانی وارد شد با قدّی متوسط، اندامی متناسب، چشم‌های درشت و سیاه ابروهای کشیده؛ زیباتر از همه. آمد و نشست کنار امام. علی‌بن‌محمد رو به مردم کرد، اشاره کرد به او: "بعد از من حسن امام شماست." 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 گفته بودند: " آن‌قدر شکنجه‌اش کنند که دیگر تاب نیاورد و... ." زندان که رفت و نگاهش کرد، مست شد انگار. سست شد، افتاد روی زمین. صورتش را گذاشت روی خاک. گریه می‌کرد، پشیمان بود. فکر دیگری به ذهن‌شان نمی‌رسید، زندان‌بانان سنگ‌دل را می‌فرستادند سراغش، همه‌شان شیعه بر می‌گشتند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خانه‌اش را زیر نظر داشتند. پزشک مخصوص، کنیز مخصوص و... همه زیر نظر خلیفه. می‌دانستند اگر پسرش به دنیا بیاید، کارشان ساخته است. چشمِ دیدن همین یکی را هم نداشتند، چه برسد به او که می‌خواست راهش را ادامه دهد. کار به جایی رسیده بود که وقتی مردم می‌خواستند خمس و زکات‌شان را بیاورند، می‌دادند به روغن‌فروش محله که یکی از دوستانش بود. داخل ظرف‌ها سکه‌ی طلا و نقره‌ می‌گذاشت و رویش را با روغن می‌پوشاند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 کسی چه می‌فهمید! پرسید:" در آیه‌ی و لم یتخذ من دون الله و لارسوله و لا المؤمنین ولیجه معنای "ولیجه" چیست؟" گفت:" کسی که به جای امام حق قرار می‌گیرد." هنوز حرف امام تمام نشده بود که یادش آمد معنی مؤمنین را هم نمی‌داند. امام بعد از این که جواب سؤال اولش را داد، لحظه‌ای مکث کرد و گفت: "مؤمنین ماییم. همان کسانی که برای مردم از خدا امان می‌گیرند." 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 گفت:" اگر بگوییم ای کاش فقط به خاطر همین یک گناه کیفر شوم، خودش هم گناه است و آمرزیده نمی‌شود." فکر کردم چه‌قدر باید در افکارمان دقیق باشیم. اما رو کرد به من و گفت: "ای اباهاشم! به آن چیزی که الان فکر می‌کردی عمل کن، چون شرک به خدا مثل مورچه‌ی سیاهی است که در تاریکی شب روی سنگ سیاهی راه می‌رود." 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نامه‌ای نوشت که بپرسد قضاوت فرزندش بعد از ظهور چه‌گونه است؟ یک سؤال دیگر هم داشت. اما یادش رفت بنویسد. جواب نامه‌اش را می‌خواند: "به وسیله‌ی علمی که خدا به او داده قضاوت می‌کند، مثل داود پیامبر. اما در مورد سؤال دوم که یادت رفت بنویسی، کسی را که تب دارد آیه‌ی؛ "یا نار کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم" را بنویس روی کاغذ و آویزان کن به گردنش." 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مسمومش کردند. تشنه بود، می‌خواست آب بخورد. دست‌هایش می‌لرزید. کاسه به دندان‌هایش می‌خورد، اشاره کرد به یکی از دوستانش به اتاق کناری برود. در را که باز کرد، کودکی را در حال سجده دید. ندیده بودش تا به حال، پسر امام را. آوردش پیش امام. کاسه‌ی آب را نزدیک می‌کرد به دهان پدر. لحظات آخر بود. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پرسید:" جانشین شما کیست؟" امام داخل اتاقی رفت. وقتی برگشت پسر بچه‌ای روی شانه‌اش بود. موهای سیاه و پیچیده. لب‌های غنچه‌ای قرمز، ابروهای کشیده، شبیه خودش، از او زیباتر ندیده بود. پرسید:" اسمش چیست؟" گفت:" هم اسم جدم رسول‌الله! ولی او غایب می‌شود، نمی‌بینندش. مثل خضر و ذوالقرنین، مدت زمان زیادی طول می‌کشد. وقتی بیاید آرامش با خودش می‌آورد. زمین را پر از عدل می‌کند، بعد از آن که ظلم همه‌جا را گرفته باشد." 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نامه‌ای نوشت برای دوستان خاصش. درباره‌ی غیبت پسرش. برای ابن‌بابویه نوشت: " آن زمانی که همه‌جا را ظلم می‌گیرد، از خدا صبر بخواهید. برای فرجش دعا کنید. جدم رسول‌ خدا هم گفته بهترین عبادت انتظار فرج است. وقتی می‌آید با خودش خوشی می‌آورد، بعد همه‌ی مشکلات و ناراحتی‌ها تمام می‌شود. پس منتظر باشید تا ظهور کند." 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برگرفته از کتاب "آفتابِ نيمه شب" از مجموعه کتب چهارده خورشید و یک آفتاب.