eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
2.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
618 ویدیو
1 فایل
هوالمعشوق؛ • و ما به زودی سبز خواهیم شد عزیزم، زیر سایه یک چنار. آن زمان که گنجشک‌ها رسیده باشند به مقصد و نامه‌هایِ من به دست‌ِ تو. وقتی بخوانیشان، آنگاه سبزخواهیم شد. • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد
مشاهده در ایتا
دانلود
تو به من محبت میکنی، من میبینمش، ولی به روت نمیارم که دیدم، چون احساس میکنم لایقش نبودم.
تو آدما رو میشکنی و خورد میکنی، قضاوت میکنی، دلشونو میشکنی تا جایی که میشی یه غصه بزرگ تو زندگیشون. بعد از یه مدت انگار که اتفاقی نیافتاده سمتشون قدم برمیداری و چقدر اون ادما بیچارن ان که آدمی مثل تو رو دوباره به حریمشون دعوت میکنن.
بچه ها خودتون باشید، دو رو نباشید باشه؟
من نمیفهمم چرا اینایی ک موندن رو نمیبینید؟ عمه ی من هایپر سونیک نمیسازه، پانسمانِ بیماری پروانه ای نمیسازه، مدال ورزشی نمیاره، دستگاهTMS رو من نساختم، اینا رو نخبه ها میسازن، اینا موندن، هستن کار میکنن ایرانو میسازن، ایرانی که شما ت..خم ندارید وایسید بهترش کنید.
حالا من یه پونز میخوام، کلِ کشور پونزاشون تموم شد‌
هدایت شده از سبز جاندار"
در من کسی خاموش ، میگرید اینجا.
بزرگترین چیزی که میتونه باعث بشه باهاتون دچار زاویه بشم و این زاویه رو تحت هیچ شرایطی فراموش نکنم ایرانه. اره.
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
خاطرات، ترسناک ترین چیزی هستن که وجود دارند. مثل امروز، یه روزایی بهت حمله میکنن و تا تو تسلیمِ حالِ بد نشی، شمشیراشون رو زمین نمیزارن. چندین ماه، و این هفته های اخر تقریبا هر دو روز یه بار اومدیم و رفتیم و غصه خوردیم که چرا اینقدر زیاده که تموم نمیشه این کارِ استاپ موشن؟ ولی امروز وقتی داشتیم وسایل رو از طبقه‌ی چهار میبردیم پایین توی انبار، یه غم عجیبی همه وجودم رو گرفت. نگاه کردم، کارگاه از سر و صدای بچه ها خالی بود. دیگه هیچوقت قرار نیست نگران اون تخته های جنگلِ تویِ دستم باشم که یه وقت کنده نشه، شکست هم شکست دیگه، کاری که نداریم باهاشون. دیگه قرار نیست من این کارگاه رو با حس و حال استاپ موشن تجربه کنم، دیگه جلوی آینه با قیافه های خسته و خاکی عکس نمیگیریم، دیگه وقتی شیر آبو باز میکنیم تا رنگا رو بشوریم، و شیر به همه جا آب میریزه جز اونجایی که باید، به کلِ دنیا فوش نمیدم، و بعدش یگانه نمیگه لعنت به مدارس جمهوری اسلامی، منم حرص نمیخورم. دیگه از شکیبا خمیر قرض نمیگیرم، دیگه در حین کار با ذهنِ بزرگش هم صحبت نمیشم. دیگه برای کارای بچه ها ذوق نمی‌کنم، دیگه غبطه نمیخورم به دکوراشون، دیگه پُزِ دکورمون و داستانمون رو نمیدیم. دیگه از پیگیریای دبیر عصبی نمیشم، دیگه از اینکه کار پیش نمیره گله نمیکنم، دیگه عکس درختامون رو به کسی نشون نمیدم، دیگه چهارتایی بین دوتا زنگ صبحونه نمیخوریم، دیگه هیچوقت اون روزِ بارونی ای که تا کمرمون خیس بود و لرز کردیم و حتی کفش نداشتیم که باهاش کف کارگاه راه بریم برنمیگرده، دیگه هیچوقت کنار شوفاز با دستای یخ زده نمی‌استیم، دیگه بچه ها از اینکه دستاشون از سرما درد میکرد گریه نمیکنن و منم به قیافه هاشون نمیخندم. دیگه مجبور نیستم کفِ کارگاه و طی بکشم و بگم "لعنت به رنگ سبز، متنفرم ازت". دیگه به همه نمی‌سپُرم که با کارامون مهربون باشن، دیگه به هر چیزِ چرت و پرتی نمیخندیم، دیگه مجبور نیستیم هی رینگ لایتمونو شارژ کنیم، دیگه هر بار که خونه رو میچرخونم قاب عکسا رو نمیزارم سر جاش، دیگه قوربون صدقه‌ی پوپک نمیرم، دیگه دلم برای خوزه ضعف نمیره. امروز قراره برای مدت طولانی همشون برن توی‌ِ کمد. یادته؟ مینشستیم روی کاغذ دایناسورای متفاوت میکشیدیم ولی درواقع داشتیم از تذکرای معلم برای هیچکاری نکردن فرار میکردیم، هی فیلنامه رو تغییر میدادیم و اصلا اهمیت نمیدادیم که چقدر قراره این ایده هایی که میدیم طول بکشن. دبیر و کلافه کرده بودیم سر درست کردن دایناسورا، واقعا به مرز گریه رسیده بودم. برای استفاده خمیر روسی استرس داشتم، برای اون درختای گوگولی تا بینهایت ذوق کردم. برای دستایی که سبز بودن دلتنگ میشم، برای وقتی که هی میرفتم نماز میخوندم دوباره برمیگشتم میدیدم یه جای دستم سبزه و میخواستم به در و دیوار فوش بدم. مسخره بازیامونو به یاد میارم، اینکه از دست آیدا خیلی حرص میخوردم، ولی حاضرم که الان اون لحظه ها برگردن. چقدر ناراحت شدم که نتونستیم با دوربینِ مدرسه فیلم بگیریم، ولی بعدش که فیلمبرداری با گوشی شروع شد حس کردم خوبه همینم، گفتم خدایا شکرت. حتی دلم برا گرمای لعنتی اون انبار و اعصاب خوردیام سرِ بهم ریختگیش تنگ میشه، برای تمام اتفاقات و احساساتی که توی این هفت هشت ماه تجربه کردم دلتنگ میشم. میدونی چند نفرو از دست دادم؟ میدونی راجع به خوزه و پوپک با چند نفر حرف زدم که الان هیچکدومشون دیگه نیستن؟ چقدر حال خوب و بد تجربه کردیم، چقدر من تغییر کردم نه؟ هادی محمدیان یه بار تویِ پلان به پلان میگفت: وقتی داشتم کارمون رو میدیدم انگار داشتم بخشی از زندگیمو میدیدم، تمام لحظاتی که توی کار تجربه کرده بودم. من امروز بدون دیدن کار داشتم تمام لحظه ها رو مرور میکردم. خدایِ من، شکرت برای همه چیز برای این توانایی که این چند ماه و این یه سال تحصیلی بهم دادی، برای اینکه قبل از شروع فیلمبرداری تنهایی به بسم الله گفتم و تو به هر چهارتامون کمک کردی. برای اینکه بلاخره با تمام استرس هامون این کار تموم شد. برای اینکه دست گذاشتی رو قلبم گفتی این که چیزی نیست کلی کار بزرگ جلو روته اینقدر زود جا نزن دختر، همه‌یِ سختیاشو برام آسون کردی، جواب زحمتامونو دادی. باز من دورت بگردم. عزیز ترینی. هفدهمِ خردادِ هزار و چهارصد و دو، آخرین روز فیلمبرداری عشقِ پفکی. -
هدایت شده از مَنِ او:)
دخترارو بعدِ گریه بخندونید ، بخدا از ماه هم قشنگتر میشن:)