یاسهاسبزخواهندشد ؛
کیوته ریحونچه است
ببعی هم کادوی ریحونچه است.
امروز حس میکردم مدرسه مرده، وقتی صدای بچه تو مدرسه نپیچه یعنی مرده. با اینکه لعنت خدا بر مدرسه و آبا و اجدادش باد، ولی جدا اینطوری دوسش نداشتم. نمیدونم شاید بعد از این سه ماه دوباره شبیه ابله ها مشتاق مدرسه باشم ولی الان در عین حال که ممکنه دلتنگش بشم ازش حالم بهم میخوره.
چیزی که امروز کشفش کردم، اینه که دلیل این حالِ بَدی که گاها دارم، در واقع به قول یه عزیزی دلیل این حال خوبی که ندارم؛ نبودن کنار ادم هاییه که ازشون انرژی میگیرم.
مناز خانوادم و دوستام ببشترین انرژی رو میگیرم. خانواده خب خیلی وقت ها آدم رو زده میکنه اما دوست نه. تا مثلا یه ماه پیش میگفتم خدایا چقدر ما کنار همیم، چقدر مدرسه داره کش میاد، چقدر همه چیز خسته کننده شده، از هفت روز هفته ما شیش روزش همدیگه رو میبینیم، خب خسته شدم و ... ولی امروز که رسما هم امتحانا تموم شد، هم دیگه نیم ساعت موندنای بعدشم چرت و پرت گوییامون، و حتی موندنامون برای کارای تخصصی هم تموم شده؛ حقیقتا حس میکنم از همین الان نمیخوام دیگه تابستون رو.
نه اینکه ادای آدمایی رو در بیارم که میخوان رفیقاشونو شوآف کنن تا ته تو چشم ملت نه! فقط امروز صبح کنارشون بودن، بعد از مدت ها خندیدن های واقعی، حرف زدنمون، اینکه بعدش دیگه خستگی کار رومون نَنِشِست و از بودن کنارشون لذت برم؛ انرژی کلِ روزم رو تامین کرد. شنبه هم اینطوری بود برعکس دیروز که حتی نمیخواستم از جام بلند شم. خب این بهم میگه اونا بخش بزرگی از خوشحالی و انرژی من برای ادامه زندگی ان و دور بودن ازشون منو برای قوی بودن میترسونه. همین.