هدایت شده از یاسهاسبزخواهندشد ؛
من خیلی ادم معمولی و بی اخلاقیم، باز همون من انقدر بی اخلاق و معمولی هستم که هیچوقت هیچکس شیفتهیِ من نشود، نقطه.
هدایت شده از توییت فارسی 🇮🇷
نوشته بود: «به زندگی وصلم میکنی مامان»
و این دقیق ترین توصیفی بود که از مادر خوندم.
》سهراب《
@farsitweets
برای هیچکس مهم نیست، مهم نیستم. مامانمو میخوام، اگر اونم بود باز مهم نبود، مهم نبودم ولی حدقال میدونستم اون هست، اینجاست، تو همین خونه کنار من نفس میکشه. چرا اینقدر شبیه بچه هام؟
هدایت شده از -خیالِعزیزِاو-
طوری که دوست دارم دستمو بزارم رو تاریخ بچرخونمش بشه جمعه تا فقط مامانمو ببینم، همین .
هدایت شده از مُرتاح
یا باید انسان تن در بدهد به همه ذلتها و به همه زیر بار بودنها و تحت سلطه بودنها و یا اگر بخواهد مستقل باشد، باید عوارض و لوازمش را بپذیرد. این یه بخشی از سخنرانیِ #خمینی_کبیره
لب میگشود، برقِ گوهرِ رُخش باز چشمانم را میزد. گفت:دیگه بهش فکر نکن باشه؟
خودش هم میدانست که نمیتوانم، خودش هم میدانست که من در مقابلِ خودم چقدر ناتوان و حقیرم، میدانست همچون برگی به سازِ کوک یا ناکوک هر بادی میرقصم. چَشمانم اینچونین ملتمسانه نگاهش میکرد، کاسهیِ دیدگانم را از حرف های ناگفته پر کردم. با نخِ سرخی مردمکم را به مردمکانش پشکی و درشتش گره زدم. نزدیک شدیم آنقدر که گویی او من باشد و من او. خود را در چشمانِ گرد و بزرگش میدیدم. دل بکنم؟ چطور؟ دست دراز کرد و دستانم را گرفت، رشتهیِ نگاهمان گسیخت و به دنبالش رشته ای از قلبم جدا شد. تو میگویی این تقدیر است نمیتوانیم تغییرش دهیم. میگویی هر آمدنی رفتنی حاصل میشود. خب باشد اصلا همین که تو میگویی، من با چه زبانِ بی زبانی ای این ها را برای دلم، این دلِ صد پاره بگویم؟ میترسی از گفتنِ همان چیزی که فکر کردنش هم مرا میترساند نه؟ من هم میترسم، میترسم از اخرین باری که دقیقا همچون اکنون، دستانم را فشردی و گفتی: دستتو بزار روی قلبِ من میشنویش؟ منم برای تو رو میشنوم، اینا همیشه، حتی اگر خیلی دور باشناز هم یه جا و یه زمان میتپن، ولی الان دیگه هلم بده، بزار منم برم گم بشم. زندگیت اینطوری بهتره من میدونم. زندگیمون بهتره. من قول میدم بهت. بیا برای اخرین بار بغلت کنم.
اما دیدی که نشد؟ نقضِ واژه واژهیِ سخنان خویش را یافتی؟ باز چرا چنین برزخی پیش رویمان میگذاری؟ تو چرا اینگونه ای؟ چرا شبیهِ به من نیستی؟ چرا از شیدا شدن میترسی همه چیزِ من؟ من را ببین! عشق پیرود جای میگیرد بین شریانت. همین عشق است که میلی عجیب در سرت میکوباند. میل به سخن، به نوشتن، به کشیدن، به نواختن، به در بر گرفتن، به دیدن، به شنیدن، به کاویدن، به دویدن، به بوییدن، به رسیدن، به بوسیدن، به بوسیدن، به بوسیدن و هر آن چیز که قلبت را به تپش وا میدارد، هر چیز کهزنده ات میکند. گاهی به من هم فکر میکنی اصلا؟ یعنی تو را هم از دست بدهم؟ تو که میانِ دود و غبار بروی باز نخواهد بود کسی که دست بر شانهیِ من بگذارد و باز هم من میمانم و عطرِ تنی که از خاطر نمیرود. نرو. احتیاجم را ببین نرو. مرا ببین! من را، یک انسانِ تهی از عقل و لبالب از جنون را ببین نرو. مجنونِ من، تو که آخر نمیروی، اما لیلایت را رها بر زمین مکن نرو. بمان عزیز ترین. دیگر از عشق هراسان مشو. من هستم با هم دل را رام میکنیم.
#حانیهنویس