بچه ها چند روزه دارم فکر میکنم روزمرگی رو جمع کنم، یعنی تغییر کاربری(؟) بدم اینجارو.
دیگه بعضی متنام، عکسایی که میگیرم، نکته ای چیزی بگم، دیگه همهیِ اتفاقات روزمره رو نگم جدا به درد نمیخوره.
هدایت شده از دُژَم.
میتونین برای تولدم یعالمه قلموی زیرِ صفر بخرین
دارم آرمان رو میکشم ولی بیشتر از اینکه شبیهِ آرمان باشه داره شبیه جهاد میشه، چه گلی بگیریم بر سر؟
دلم میخواست نظرات و دیدگاه ها و طرز فکر آدما راحع به همه چیز به تخمِ مرغ هایِ یخچالِ خونمون باشه ولی نیست متاسفانه.
اینقدر ازت منزجرم که وقتی حرف میزنی، وقتی بهم پیام میدی، وقتی با بقیه حرف میزنی، وقتی اظهار نظر میکنی، وقتی کسی ازت سوال میپرسه، وقتی راه میری، اصلا تمام مدتی که زنده ای و نفس میکشی میخوام محتویاتِ معدمو بالا بیارم روت. دو روز ازت دورم باز پیام میدی یادم بیاد وجود داری دروغگویِ پست. اه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
اینقدر ازت منزجرم که وقتی حرف میزنی، وقتی بهم پیام میدی، وقتی با بقیه حرف میزنی، وقتی اظهار نظر میکن
به قول مبینا تو کلِ زندگیم اینطوریم، یا آدم ها رو بدونِ دیدن هیچِ نقطهیِ منفی ای دوست دارم یا ازشون متنفرم. همهیِ زندگیم سعی کردم اینطور نباشم و همهیِ آدم ها رو فارغ از قضاوت های ذهنی خودم دوست داشته باشم ولی واقعا از یه مرحله ای که میگذره، میفتن از چشم بعضی ها. نزارید از چشم آدم هایی که یه روز دوستتون داشتن بیفتین.
دیروز که تویِ مترو گم شدم واقعا روزِ عجیبی داشتم، از صبح تا شبش همش اتفاقات عجیب و غریب بود. تویِ مترو آدما نیاز دارن فقط یه چندتا ایستگاه غرق سکوت باشن ولی این سکوت رو دستفروش ها میشکنن. اون لحظه همه له شدن، نابودن، مثل من وقتی فهمیدم سه تا ایستگاه رو رد کردم و حوایم پرت بوده. حتی اگر بهشون بخندی ام پاسخی نمیگیری ولی اگر خنده ایجاد کنی چند دقیقه بعدش همه میخندن، مثل یه دختری که کنار من و مبینا نشسته بود، اولش میخواستم بهش بگم "ترو قرآن این چیه پوشیدی اومدی تو خیابون؟"ولی.. بی تعارف؛ خیلی ترسیدم، بعدش اما دیدم اصلا جنس وجودش شبیهِ چیزی که فکر میکردم نبود فقط شاید نمیدونه چرا چنین جایی قرار گرفته، حتی نمیدونه داره درست عمل میکنه یا نه، فقط حرف دلش رو گوش میده و من باید اون لحظه چیکار میکردم؟ نمیدونم. مترو خیلی عجیبه خیلی. اصلا آدم ها عجیبن.