دیروز که تویِ مترو گم شدم واقعا روزِ عجیبی داشتم، از صبح تا شبش همش اتفاقات عجیب و غریب بود. تویِ مترو آدما نیاز دارن فقط یه چندتا ایستگاه غرق سکوت باشن ولی این سکوت رو دستفروش ها میشکنن. اون لحظه همه له شدن، نابودن، مثل من وقتی فهمیدم سه تا ایستگاه رو رد کردم و حوایم پرت بوده. حتی اگر بهشون بخندی ام پاسخی نمیگیری ولی اگر خنده ایجاد کنی چند دقیقه بعدش همه میخندن، مثل یه دختری که کنار من و مبینا نشسته بود، اولش میخواستم بهش بگم "ترو قرآن این چیه پوشیدی اومدی تو خیابون؟"ولی.. بی تعارف؛ خیلی ترسیدم، بعدش اما دیدم اصلا جنس وجودش شبیهِ چیزی که فکر میکردم نبود فقط شاید نمیدونه چرا چنین جایی قرار گرفته، حتی نمیدونه داره درست عمل میکنه یا نه، فقط حرف دلش رو گوش میده و من باید اون لحظه چیکار میکردم؟ نمیدونم. مترو خیلی عجیبه خیلی. اصلا آدم ها عجیبن.
از مترو اومدم بیرون، احساس میکردم کمربندیِ کاشون پیاده شدم، برهوت! گریم گرفته بود، مگس اطرافم پر نمیزد حتی. دیشب ترس های واقعی ای رو تجربه کردم که هیچوقت، تاکید میکنم هیچوقت، عام [البته به جز اون باری که با موتور تصادف کردیم] تجربه نکرده بودم، اضطراب نه ها ترس! حالا تو خیابونا دنبال ایستگاه اتوبوس میگشتم و هر طرفی نگاه میکردم زمینای خالی یا گاراژ بود. ولی بلاخره پیداش کردم! سوار شدم، خودم رو به پشتی صندلی اتوبوس تکیه دادم و عمیق ترین نفس زندگیم رو کشیدم، انگار که رسیده باشم ولی نرسیده بودم. همون موقع به ریحونچه پیام دادم و براش کلی، کولی بازی در اوردم که من گم شده بودم و به خیال اینکه الان دارم میخونه و شرایط به حالت عادی برگشته. اونم کلی ابراز نگرانی کرد گفت مراقب خودت باش، همون موقع حس میکردم ده متر جلو تر خونمونه، خیلی شبیه بود واقعا، اتوبوس داشت از ایستگاه حرکت میکرد گفتم نه وایسا میخوام پیاده شم. پیاده شدم ولی ده متر جلو تر خونمون نبود، صدمتر جلوترم نبود، دیویست متر جلوترم نبود، اصلا کلا نبود. تو پیاده رو راه میرفتم به خودِ احمقم فوش میدادم "غلط کردی بخوای دیگه تنهایی پاتو از خونه بزاری بیرون، کاش شوهر کرده بودم نمیزاشت برم بیرون یا موتور داشت خودش من و میبرد اینور اونور. هی ببین تو یه زنی که باید خلاف حقوقِ زنان عمل کنه، نه به درد کار میخوری نه زندگی مستقلی، دو روز تنها باشی قطعا یا از گشنگی میمیری یا میری زیر ماشین یا خونتو گم میکنی" واقعا بلند اینارو به خودم میگفتم و مردم تویِ خیابون نگاهم میکردن. اما نکتهیِ متفاوت اون لحظه این بود که من تو اون خیابونِ نزدیک خونه احساس امنیت میکردم. اون محله ها، خونه ها، کوچه ها، آدم ها و بچه های پایین شهر جزئی ازم شدن، روحم تویِ هرجایی غیر از شعاع پونصد متری خونمون توی قفسه. رسیدم زنگ در و زدم و وجودم به ساحل آرامش نشست.
دلم میخواست بیشتر از خونه میرفتم بیرون تا بیشتر براتون از این چرت و پرتا بنویسم ولی متاسفانه دیگه قرار نیست تا آخر عمرم پام رو تنهایی بیرون بزارم.
حالا بین همهیِ این اتفاقا دیروز واقعا زمان چند ساعته ای که با مبینا بودم یه روزنه روشنه، نقطهیِ عطفِ دیروزه. صبحِ بد، ظهرِ بد، گریه، خستگی، استرس، بعد یهو کلی خنده، کلی اتفاق قشنگ، کلیِ احساس های واقعی، واقعا واقعی! این احساس های واقعی پیش ادم هایی تجربه میشن که شما واقعیتتون رو بهشون ابراز میکنید، من پیش دوستام و خانوادم فقط همچین احساساتی دارم. احساساتی که خاطره میشن و با مرورشون کلِ تنت پر از طراوت میشه. کاش این احساسات نَمیرن درون من، دارن هر روز بیشتر میرن سمتِ فراموش شدن. دیگه قلبم خالص لمس نمیشه توسط احساسات و عواطف، یه لایهیِ تاریکی روش رو گرفته، که باعث میشه گاهی هیولا باشم و بدونِ فیلترِ مهربونیم حرف بزنم و رفتار کنم، این رو نمیخوام، ولی شما اگر همچین رفتاری ازم دیدین، بدونید تویِ شرایط خوبی نیستم.
هدایت شده از توییتر انقلابی
دانشگاه یعنی؛
لاسخانه،
بتکده مدرن،
کانون تمسخر جمعی دین،
مرکز استعمال دخانیات،
مرکز انتشار الحاد و دگوریت،
پایگاه آموزشی سربازان فکری-عقیدتی امت آمریکا،
....
یک کلام((دار الکفر))
🤦🏻♀️فیا عجبا
@twtenghelabi
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دانشگاه یعنی؛ لاسخانه، بتکده مدرن، کانون تمسخر جمعی دین، مرکز استعمال دخانیات، مرکز انتشار ال
رفته رفته داره دبیرستان ها هم همین شکلی میشه.