اینجا را دوست دارم. خانه های خشتی اش را، دیوار هایِ آجری اش را، خیابان هایِ بی آلایشش را، مردمانِ فارغش را، جاده های خالکی اش را، پله های ریگش را، سکوتِ شهرش را، حیاط و باغچه هایِ خانه هارا، دار های قالی درون اتاق ها را، چرخ های خیاطیِ خانه ها را، بازی بچه ها در کوچه را، شب هایِ سردش را، پشه بندش هایش را، دورهمی هایش را، حالِ خودم را اینجا دوست دارم. همین بازه های یک و نیم روزه ای که اینگونه سپری میشود، روحم را میسازد. بخشی از خاطرات کودکی ام میانِ خاک های این صحرا دفن شده که من با هر بار پا گذاشتن روی این خاک ها آنها را باز میابم. نمیدانم چرا هوای اینجا برایم فکر می آورد، بیشتر وادارم به سکوت میکند، و ذهنم را در عالم خیال غرق میکند. من اصلا همینش را دوست دارم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
خوشنام میگه همه چیز به متنشه، باشه به متنشه اصلا. میگه آهنگ قشنگ به متنه، کتاب قشنگ قطعا به متنه، آد
سر همینه که آهنگ دارم با زبان های مختلف. من انگلیسی بلدم؟ یا زبان های دیگه؟ نه عزیزِ من، نه! قدرِ سلام و خداحافظ فقط در حافظه دارم، نیستم اونقدر فاخر شبیه همین خوشنام اینا که بخوام مسرع به مسرعِ متن رو بفهمم. هیچی از متنش درک نمیکنم. فقط صدای خوانندهیِ مورد علاقم برام شبیه یکی از ساز ها محسوب میشه و قاطی ملودی بهم قدرت خیال میده. اونوقت من متن خودم رو میسازم اونجوری که هیچکس نساخته و هیچوقت بهش اهمیت نداده، من به متنِ خودم اهمیت میدم.
من این لحظه که باهاتون صحبت میکنم پر از شور، شعف، انگیزه، امید و خوشحالی هستم. کاش احوالاتِ خوب انسان همونقدر پایدار بود که احوالاتِ بدش هست. کاش کاش.