ساعت نُه صبح امروز تصمیم گرفتم ساعتِ شش گلزار تولد آرمان باشم. تویِ مسیرِ برشگت امروز به خیلی چیز ها فکر کردم. برای بار هزارم فکر کردم که کی هستم، کجام، و قراره چیکار کنم و به کجا برسم تهش؟ نمیدونم این ترس و اضطراب از کجا میاد ولی با اینکه هست و وجود داره، همراه خودش شوق و شعف هم میاره. به ریحون راجع به تولد گفتم و خب طبق معمول هیچوقت نه نمیگه. تا ساعت پنج که بخوام حرکت کنم واقعا دل تو دلم نبود، نمیدونم گلزار همیشه همینقدر بیقرارم میکنه. از مرتویِ گلزار که پیاده شدیم با یک پدیدهای مواجه شدیم که بهش انگشت فاک دادم ولی متاسفانه ندید، واقعا بخاطر اینکه ندید دجار عذاب وجدانم، باید میدید و فرو میکرد داهل آستینش ولی خب از این موضوع گذر میکنیم. رفتیم ساعت شش و نشستیم تویِ جلسه، خلوت بود و تا ساعت هفت و نیم تقریبا خسته شده بودیم. بلند شدیم رفتیم سر مزار خودِ شهید و شهید زبرجدی [مزار پشتِ شهید آرمان] بعد از یکم صحبت بلند شدیم و از تویِ شلوغی واقعا اذیت کنندهیِ سل مزارشون فرار کردیم سمت قطعهیِ بیست و شش. پیش ابراهیم و هادی. نماز شد همونجا با هزار بیچارگی وضو گرفتیم، نماز خوندیم، حرف زدیم، درد و دل کردیم، غصه خوردیم، تعریف کردیم، لذت بردیم، گریه کردیم، چایی خوردیم و خواستیم بریم سمت مترو که؛ ای بابا از لوازم تحریریِ قطعه چطور بگذریم؟ گفتیم باشه. پیریم تو نگاه میکنیم. نگاه کردیم ولی با یک کیسهیِ حاوی محتویات خارج شدیم. هرگز دیگه همچین گولی از خودم نمیخورم و داخل هیچ مغازه ای نمیشم وقتی نمیخوام خرج کنم.
سه تا ملاک و دوتا دفترچه ثمرهیِ امروز بود. اینم بگم که کلِ این مدت رو دنبالِ آب میگشتم و کلی تشنگی کشیدم. تویِ مترو با دو نفر همکلام شدیم که تا آخر مراسم تولد مونده بودن، شلوع شده بود و خوشگذشته بود، فکرم این بود که شهید آرمان از شیطنت های ما توی همون یک ساعت و نیم ناراحت شد و اجازهیِ حضور تویِ ادامه داستان رو نداد ولی خب همونم خوبه و در نهایت برگشتیم.یکی از بهترین خاطراتِ منِ امشب.
جمعه؛ ۱۴۰۲/۴/۲۳
#اندراحوالات #روزِمن
شرایط روحیم خیلی حساس و کوفتیه، حتی خودمم نمیتونم بفهمم چی میخوام.
امروز هیچی ندارم براتون بگم که از خودم، نه از اتفاقات، نه از احساسات، نه منطق. هیچ چیز واقعا ندارم برای گفتن. یادم نیست کی گفته بود، ولی یادمه چند وقت پیش یک نفر از چنل نویس ها میگفت هر چی تعداد ممبر های یه کانال افزایش پیدا میکنه احساس مسئولیتِ ادمین فرای تولید محتوا بیشتر میشه و من امشب از اینکه محتوایی نداشتم عذاب وجدان گرفتم و ابراز ندامت و پشیمانی میکنم.
ذهنم پر از حسرت هاییه که نیاز دارم یکجا گفته بشن ولی فقط نمیخوام به هیچکس حال بد منتقل کنم.
دلم برای ژوژمان هایِ سال دهمم تنگ شده. خوشحال بودم ولی داشتم تنالیته میزدم ولی خوب در نمیومد، خیلی در نوسان بودم درسته، ادای آدم های افسرده رو در میوردم، خودم رو زیر سوال میبردم، استعدادم، وجودم و تمامِ ابعاد شخصیتیمو، دوستای ثابتی نداشتم، احساسات ثابتی نداشتم ولی همچیین چیزی رو درون قلبم حس نمیکردم. اصلا نمیدونم چیه و نمیدونم باید چطور توصیفش کرد ولی یه چیز عمیقه خیلی عمیق تر از فهم من. نمیزاره. هیچی رو نمیزاره. مثلا اگر این احساس رو پارسال داشتم هرگز نمیتونستم از لاکِ افسردگیِ پلاستیکی خودم در بیام. نمیزاشت.