یاسهاسبزخواهندشد ؛
کسی نمیخواد حرف از خلخال پایِ یهودی بزنه ؟ این حرفا برا اون کومله فقط باید زده بشه ؟
منم میترسم. اکثر ما میترسیم. مخصوصا بعد دیدن اینا. ولی بیاید یه قولی بدیم. بچه ها ما واقعا مسئولیم، برای قطره قطره خون اون شهدایِ بیشماری که وقتی میون مزاراشون قدم میزنی و رویِ سنگ ها رو میخونی، تک به تک نوشته "رفتم که چادرت از سرت نیفته" "حجابِ حضرتِ زهرا رو حفظ کنید" "پشتیبان ولایت فقیه باشید" ، ما مسئولیم در قبال این آدم هایی که از تمامِ دلبستگی هاشون کندن و رفتن. اینا کلیشه نیست عزیز من. ترسناکه، خیلی ترسناکه، اینکه فکر کنی اگر حرفی بزنی ممکنه زیر دست و پای این نر ها قرار بگیری. ولی بگید بچه ها. آقا میگه بگید و رد شید. من این دو سه ماه چند بار اینکارو کردم و حتی برنگشتم واکنش طرف رو ببینم رفتم فقط. بگید و برید. بیاید نگذاریم بی تفاوتی استحاله بشه.
هدایت شده از •آیـدایِبیشامـلو•
من فقط بوسیدمت
تو خودت شعر شدی باریدی.
-احمد شاملو
دلم برات تنگ شده، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد. اینقدر که پاهامو بکوبم زمین و دوباره شروع کنم چتامون رو بخونم. تو نمیفهمی.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
-
برات نوشتم "ببخشید که اونقدری که باید خوب نشده" و تو گفتی:«نه خوب بودش»، فرستادم برات که بدونی پرتقالمی ولی نمیفهمیدی. یادته؟ یادت رفته از بس نبودی. دلم برای بودش گفتنات هم تنگ شده. دلم برای ضبط کردنِ یه آهنگ فقط واسه تو تنگ شده. دلم برای پروانهمون تنگ شده، برای آبی، برای تمامِ چیز هایِ کوچیک مربوط به تو. ولی میدونی این دلتنگی رو هل میدم پایین. به پایین ترین نقطهیِ قلبم. یه سطلِ برعکس هم میذارم روش، ازش دور میشم و ازش دل میکَّنم. به این فکر میکنم که تو واقعا الان خوشحال تری، بدون من؟ ممکنه اصلا؟ آره ممکنه. پذیرش واقعیت ها برام دشواره ولی این حقیقته، که ما تلخ فراموش شدیم. و این آرومم میکنه. من آدمِ آسیب زایی بودم و هستم، هیچوقت هیچکس نباید بهم نزدیک بشه. تو هم جز آدمایی بودی که خودت رو نجات دادی. من خوشحالم و این رو میپذیرم و خدا رو بابتش شکر میکنم. خوشحالی الآنت خوشحالم میکنه. پرتقالِ آبیِ من. پرتقال آبی هم چیزِ جالبیه ها.
اینم قبلا برات برات نوشته بودم، بخونم؟ شرمندم اگر یکم صدام گرفته، چیزی نیست، گوشتو بیار جلو، یکم گریه کردم فقط. میخونم:
«تو فراموش خواهی کرد، به زودی مرا و خیالم را. اما نمیدانی که من به قدرِ رنگِ آبی دوستت داشتم؟ میدانستی، مگر میشد که ندانی؟ آبی بودن و آبی شدن را با تو آموختم و تا آبی جریان دارد تو نیز هم. نمیخواهی برگردی؟ و بگویی که سرآبی بیش نیست این نبودن هایت؟ میان منطقت و من، باز هم منطقت پیروز شد، یادت می آید؟ آن روز را؟ همان روز آخر، همان روز که ما تلخ فراموش شدیم.»
#حانیهنویس