یاسهاسبزخواهندشد ؛
تویی بال و پر من🌱🤍
جوری که کم کم لبخند میشینه رو لبای باباش:))))))))))))
بچه ها بابا بودن خیلی قشنگه، خیلی قشنگه، خیلی قشنگه. کاش بابای بچه هام پاشه بیاد یه خانوادهیِ قشنگِ ده نفره تشکیل بدیم.
امروز بلند شدم، دیر بلند شدم. با خودم در جنگ بودم و تویِ خواب دست پا میزدم. میخواستم خودم رو از بندِ این زهرِ شیرین خلاص کنم ولی نمیشد. دیر پا شدم. با بابا حرف زدم. تنها کسیه که عمیقا افکارِ من رو درک میکنه، نه، احساسی نیست اونقدر که خودم رو براش لوس کنم، نه نه اصلا، ولی میتونم ساعت ها راجع به ایده هایِ عجیب غریبم باهاش همصحبت بشم. حرف زدیم اینقدر حرف زدیم که ایدهیِ پلاتم رو تا هفتاد درصد جلو رفتم. بعد از این صحبت همهیِ انگیزه ام رو توی پاهام جمع کردم و رفتم بالا، توی اتاق، پشت میز. نوشتم اینکه امروز میخوام چیکارا بکنم. امروز به قران خوندن و مرتب کردنِ کمد و درس خوندن برای کنکور و زبان خوندن نرسیدم. ولی رفتم باشگاه، اون لحظه که کنار دوستم [در واقع تنها کسی که یک ذره، فقط یک ذره باهاش گرم گرفتم] ایستاده بودم و تکنیک میزدم، جزِ بهترین لحظاتِ زندگیم بود. و یا اون موقعی که بعد از یک ربع دوییدن ارشد گفت: آرومش کن. اون لحظه بخودم یاد اوری کردم که آره، من بازم تونستم، بازم نفس کم نیوردم، بازم نمردم وسطِ دوییدن، هنوز نمردم. امروز، باشگاه رفتم، کتاب خوندم، یه چیز دیگه ای هم خوندم، پی رنگِ داستانم رو نوشتم، پیگیر بابا شدم برای دانلود آموزشِ تون بوم، شناسنامهیِ شخصیتم رو نوشتم، اتاقم رو تمیز کردم، لباسا رو تا کردم، نوشتم، نهمین جلسهیِ آخرین گامِ رهایی رو گوش کردم، تصمیم برایِ به اشتراک گذاری سخنرانی های استاد با افراد اینجا گرفتم و تمام. من امروز خوب بودم، خیلی خوب، به لطف تو، ممنونم خدا جونم، میبوسمت از همین پایین.
سه شنبه؛ ۱۴۰۲/۵/۱۰
#اندراحوالات #روزِمن
من دیشب وقتی میخوابیدم، سراتاسر انگیزه بودم برای شروع امروز. چرا اینطوریه زندگیم.
هدایت شده از توییتر انقلابی
این عکسایی که از جادههای قفلشدهی کشور دیدید؛ مال زمان شاهه، وگرنه الان مردم نون ندارن بخورن چه برسه برن سفر !
🗣سعید حاتمی
@twtenghelabi