یاسهاسبزخواهندشد ؛
واقعا انیمیشن های هر دو استدیو برام عزیزن.
خنج زدن صورت* جویدن ناخون* سر گذاشتن به بیابان* انتخاب سختیه، خیلی سختتت.
هر دو هر دو هر دو واقعا.
#انیمیتیون
یاسهاسبزخواهندشد ؛
از این سمت مواجهم با موآنا و شگفت انگیزانِ عزیزِّم، از اون سمت مواجهم با پاندایِ کونگفو کار عزیز تر از جانم و مربی اژدها، آههه خدایِ بزرگ.
من اسم چنل سها رو خیلی دور دارم، و اصلا نمیدونم داستانش چیه، مفهومش چیه، فقط خیلی دوسش دارم.
کراشم تویِ باشگاه واقعا ادمِ زیبارو، ملیح و آرومیه و احتمالا هم فهمیده که ازش خوشم میاد. ولی به همون دلایل همیشگی، اینکه در برخورد های اول هیچکس بهم جذب نمیشه و منم بی عرضه ام جلو نرفتم که باهاش ارتباط بگیرم. احتمالا هم هیچوقت نخواهم گرفت.
اینکه مامانم من رو هنوز یک بچهیِ چهارده ساله میبینه، که افکارش از حرفای اطرافیانش نشات گرفته و خودش هیچ قدرت تحلیل و تصمیم و ابرازی نداره، عصبیم میکنه.
گوشی دست گرفتن باعث میشه انگیزم رو برای بروز خلاقیت از دست بدم. برای تمام اهدافی ک دارم یهو شل میشم. خب که چی؟ تا وقتی این هست که توش خوش بگذره چرا باید برای شادی های کوچیک تری تلاش کنم؟ کاش هیچوقت گوشی اختراع نمیشد.
بعضی وقتا حس میکنم باید اون پسوند "در سرزمینِ ارواح" رو دوباره به اسمم اضافه کنم. جوری که گاهی با بعضی آدم ها، در بعضی گروه ها، در برخی مباحث، در گروه کامنت ها حرف میزنم و نادیده گرفته میشم، که یقین پیدا میکنم روحم و اونا حرفم رو ندیدن، وگرنه اینهمه بی تفاوت بودن خیلی عجیبه.
من تازه فهمیدم توی دفترچهیِ کارورزیم، یه جایی باید مهر و امضا میشده توسطِ سرپرستِ استدیو و من نمیدونستم و نپرسیدم، و الان اونجا خالیه. و من تقریبا یک ماهه دیگه نمیرم اونجایی که میرفتم کارورزی، و من نمیخوام پام رو اونجا بذارم. وای خدایا اگر همین امشب از فشارِ روانی این موضوع بمیرم حق دارم. چطو ممکنه اینقدر احمق باشم؟