مهم نیست، در واقع هست، ولی سعی میکنم نادیدش بگیرم، این اومد و رفت آدم هایی که نه من اونارو میشناسم نه اون ها من رو. فقط همیشه دلم میخواست آدم هایی که اینجان واقعا برای خودم، همین خودی که آدمی خاصی نیست، اینجا باشن! حتی اگر خیلی کم باشن، ولی نرن، همین. واقعا هم لف دادنِ ممبر کلافه کنندس، خدایی نیست؟ هست. در هر صورت من خیلی بیمحتوا شدم، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد، این روزا نه نقاشی هامو باهاتون به اشتراک میزارم نه حرف مفیدی رد و بدل میکنیم، شایدم بخوام دوباره چند روز چند روز برم و نیام، با احتساب این حرف، اگر دوسم دارید بمونید پیشم، فقط اگر دوسم دارید.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
بچه ها میخوام زار بزنم، من سالنمو عوض کردم برای اینکه ارشدِ مهربونِ پارسالم رو دوباره ببینم، ولی نه
اول اینکه، ارشدِ مهربونِ پارسال امروز اومد و فهمیدم فقط چهارشنبه نتونسته بود بیاد و اونجاست بقیه روزا، و دلم گرم شد که حداقل از این جهت سود کردم، ولی ارشدِ مهربون منو یادش نبود. واقعا خیلی دوسش دارم نگاش میونم ذوق میکنم، خیلی عجیبه.
پشتِ موهام بلند شده وقتی تو باشگاه عرق میکنم عین دم مارمولک میزنه بیرون و واقعا تستسنسنسنسسن، میخوام بکشم خودم رو :))))))
خیلی با بچه هایِ این سالن هنوز گرم نشدم، در واقع یه جوریه که حس میکنم انگار فضاشون رو بستن، کلا شاید ده نفر باشن ولی خیلی فضاشون بهم نزدیکه و رِنجِ سنیشون از سالن اونور بیشتره. سالنِ اونور با اینکه کوچیک و زشت بود حداقل پونزده نفر بودیم و از خیلی کوچیک تا خیلی بزرگ رو شامل میشدیم، خیلی بزرگ نه حالا ولی کلا.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
خیلی با بچه هایِ این سالن هنوز گرم نشدم، در واقع یه جوریه که حس میکنم انگار فضاشون رو بستن، کلا شاید
باورش برام سخته بچه ها ولی من برای کسایی که فقط یک ماه باهاشون سپری کردم و خیلیم باهاشون صمیمی نشدم، دلتنگ شدم :))))
عجیب شدم، ولی واقعا دلم تنگ شده، حس میکنم روحیم ضعیف شده، باید رو خودم کار کنم، زیادی دارم احساساتم رو تویِ ابعادِ زندگیم دخیل میکنم.
ما برای یه سری چیزها هیچوقت تصمیم گیرنده و قضاوت گر نیستیم، یه آدم هایی رو فکر میکنی که چقدر میتونن از باطن بد باشن ولی نیستن و از تو سبقت میگیرن و میرن و به جاهایی میرسن که تو خوابتم نمیبینی؛ و چه ادم های خوبی که به نظرت زیبا میان ولی از درون پوسیدن. سر همین این یه هفته ده روز گذشته نشستم و نگاه کردم به پستایِ اربعینی و گفتم، عه این، عه عه این، اینام رفتنا! همینایی که من هیچوقت فکر نمیکردم پاشون به کربلا باز بشه، چه عجیب. نشستم خودم رو یه برانداز کردم، من واقعا کیم؟ چیم؟ چی از خودم تو ذهنِ آدما ساختم؟ چیکار کردم؟ چیکار قراره بکنم؟ این منم با این همه خصلت هایِ بدی که بهم چسبیده. ولی میدونی، امام حسین با اینکه وجودِ پوکیدم رو میبینه، نذاشت اربعین رو اینجا بمونم و صدایِ دسته و مداحی بشنوم و تو خودم حل بشم و بیشتر بترکم. فقط میتونم برایِ همهیِ این یهویی راضی شدنا، یهویی جور شدنا، یهویی هایِ شیرین بگم، شکرت.
دیگ جدا حرفی راجع بهش نمیزنم به سبب اینکه ممکنه کسی غصه دلش رو بگیره و بیاد بهم بگه و اون موقع خودمم دو سه گالن براش گریه کنم، ولی این روزا به خاطراتِ مضخرفِ پر از درد پارسال که فکر میکنم یه ذوق و دلهره و قلقلک عجیبی ته دلم حس میکنم، خیلی عجیبه دل تنگِ لحظاتی بشی که داشتی به چخ رفتن رو تجربه میکردی و بخوای به اون لحظه ها برگردی. واقعا عجیبه. و دل پذیر البته.