حضرت رقیه یه جوری خوشحالم کرده بود که واقعا نمیدونستم چطوری باید جبرانش کنم، اون شب فقط گریه میکردم قوربون صدقه حضرت رقیه میرفتم:))))
یاسهاسبزخواهندشد ؛
حضرت رقیه یه جوری خوشحالم کرده بود که واقعا نمیدونستم چطوری باید جبرانش کنم، اون شب فقط گریه میکردم
از صبح فرداش دیگه همه چیز داشت میفتاد رویِ روال، اصلا اون جاهارو یادم نیست که چطوری همه چیز جور شد، تنها چیزایی که یادمه، شبِ حرکت بود که مداحی عراقی گذاشته بودم تو خونه کوله میبستیم.
چقدر قدم زدنم اون هفته تویِ خیابونای متنهی به حرم امام کاظم و امام جواد بهم نزدیکه.
الان دقیقا یادم نیست چند روز پیش چه اتفاقی افتاده بود که اینو گفتم، ولی گفتم من واقعا خیلی دیوونم اگر سال بعد بازم بخوام بیام. الان هنوز تویِ عراقم دل تنگ شدم.
اینجا وسط این حسینیه من الان تنهایِ تنهام، این حجم از گریه ای که تو این تنهاییه دارم میکنم رو هیچوقت نتونستم تویِ حرمایِ مدنظرم بکنم.
من حتی دلم برای موکبایی که مداحی مورد علاقمو پخش میکردنم تنگ میشه.
بچه ها، خیلی خوبه که هستین، اینجا هست من گاهی بیام افکارمو بگم برم. شبتون بخیر.