یاسهاسبزخواهندشد ؛
من اینجور وقتا میرم تو گروهای دوستانم از همه حلالیت میگیرم، خیلی جدی جدی.
سبز پوشی که دیشب نوشتم رو خوندین؟ یه غمی دارم که نمیدونم چطوری از سر بازش کنم، حتی نمیتونم درست توصیفش کنم که تخلیه بشم.
حس میکنم باید برگردم کربلا، درست استفاده نکردم، درست تخلیه نشدم، روحم سفید نشد برگشتم. با همون روحِ سیاهِ داغونِ خودم برگشتم.
یا کاش یکی پیدا میشد باهم بریم بیرون.
البته من ادمش نیستم،
پاهام انگار نمیکشه از خونه برم بیرون، اجازشو ندارم و هزار تا بدبختی دیگر.
مشکل خودمم کلا.
خطاب به اونی که گفت امروز تولدشه:
همه آدما همینن، روزِ تولد از ۱۰ سالگی به بعد دیگه غمگینه. تا قبل از ۱۰ سالگی خیلی گوگولی و خوشگله، خیلی حس خوبی داره، حس بزرگ شدن! ولی بعدش دیگه نه، نمیدونم چی میشه که غمگین میشه ولی همیشه غمگینه. حتی اگر بهترین تولدِ زندگیت رو هر سال بگیری، حتی اگر هزار تا ادم غافلگیرت کنن، یا طیف گسترده ای از آدما بهت تبریک بگن، و نشون بدن که براشون مهمی. برا همین هیچوقت نباید روز تولد، تولد گرفت، چون حالت گرفته میشه و از دماغت میزنه بیرون. شاید بزرگ شیم درست بشیم ولی فعلا که همینه. برا همین خواستم بهت بگم، تویِ داشتنِ این احساسِ مضخرف، تو تنها نیستی و من از راهِ دور بغلت میکنم. و سالِ قشنگی رو برات آرزو میکنم، پر از خنده، پر از انگیزه، پر از رویا و به دور از گوشی البته. فقط همین امروز رو غصه بخور، فردا دیگه خوشحال باش، شب بخیر و تولدت مبارک💘.