جدا عصبی میشم کسانی که هیچ درک و تجربه ای حتی مشابه اربعین نداشتن راجع بهش اظهار نظر میکنن، و حتی نقد میکنن اینجاش اونطوریه، فلان جاش اونطوریه، عراقیا اینطورین، فارس ها تویِ اربعین اینطورین. عزیزم یه لحظه توقف کن! بیا و یه لطفی کن دیگه حرف نزن.
این شب ها یه طوری شده که بعد از کلی درد و دل کشیدنِ موهام، با دلتنگیام و افکارم و دردا و پلکایِ خستم خداحافظی میکنم، یه شب بخیر میگم و سعی میکنم مثلِ شب هایِ سردِ زمستون پتو رو تا رویِ سرم بکشم. ولی هوایِ زیر متو زود پر میشه، نفسم رو میگیره، دوباره پتو رو کنار میزنم که نفس بکشم. ولی کافی نیست، نمیرسه به ریه، میون گلو تموم میشه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
این شب ها یه طوری شده که بعد از کلی درد و دل کشیدنِ موهام، با دلتنگیام و افکارم و دردا و پلکایِ خستم
دیشب قبل از اینک بفرستمش خوابم رفت.
یه گلدونِ گوگولی داشتم که کادو گرفته بودمش از یه آدم عزیز. وقتی رفتم کربلا دادمش مامان بزرگم نگهش داره. مامان بزرگم عاشق گل و گلدونه و از در و دیوار خونشون گل میریزه، دوست داره واقعا گلارو، منم دادم به اون. ولی نمیدونم چرا از کربلا برگشتیم رفتم گرفتمش کلی پژمرده شده، بنظرتون بخاطر دوری از من بوده یا این فرضیه اشتباهه؟ چون اخه من خیلیم باهاش حرف نمیزدم، گاهی فقط، خیلی داغون شده، همه برگاش پوسیده بنفش شده ریخته، خاکش ترک خورده، اصلا یه وضعیتِ بدی داره بچم. دلم میخواد زود خوب بشه.
امروز مامانم میگه محمد الجنامی رفته دیدار سردار سلامی...
- نه دیروز رفته
یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز مامانم میگه محمد الجنامی رفته دیدار سردار سلامی... - نه دیروز رفته
زبان به دهن بگیر دختر زبان به دهن بگیر.
حس میکنم حتی برای شماهم تموم شدم بچه ها. حس میکنم اینجا یه جایِ مسخره شده شبیهِ خیلی از چنلایِ دیگه. دیگه خاصِ کاکائو نیست، دیگه برای من نیست. اون رگه هایی از وجود کاکائو که تویِ پیامایِ اینجا بود نیست دیگه. واقعا اینطوری شده بچه ها؟