یاسهاسبزخواهندشد ؛
من نمیدونم چرا همیشه اینچونین پیام ها تو ناشناسِ من میاد.
من واقعا همیشه همینشکلی بودم، شما احتمالا این روز هایی که من کربلا بودم اینجا عضو شدی درسته؟ من بسته به شرایط بخشی از خودم رو نمایش میدم و همیشه همینقدر متفاوت و متناقض بودم. اصلا کاری ندارم که تویِ چنل روزمرگی فقط قرار نیست شما پستِ انقلابی و مذهبی ببینی ولی واقعا واقعا واقعا، جورابِ پاندایی الان ملاکِ قضاوتِ شماست؟ شما متنِ زیر اون رو خوندی؟ اصلا متوجه شدی چرا گذاشتم؟ گاهی حرفاتون واقعا عجیب میشه.
ممنونم که یاد اوری کردی.
هدایت شده از سبز جاندار"
چیز خاصی به نظرم نمیاد که قدیمی و جالب باشه ولی خب مثثلا تو جدیدا
اولین باری که رفتیم با کاکائو گلزار خیلی جالب بود ، مجبور شدم صندلی جلو رو پای ببعی بشینم تا برسیم😂 و خب اینکه هر قدمی که برمیداشتیم ببعی یه چیز جالب برام از اونجا و شهدا میگفت از خاطرات خودش و حسی که اونجا تجربه کردم ، اولین بار که کاکائو برام درباره هادی گفت و کنجکاو شدم دربارش , اینم خاطره قشنگیه برام .
هدایت شده از سبز جاندار"
شب برگشتی از جلو یه سوسک رد شدیم و شانس بد این دختر ، سوسکه رفت رو چادرش و شما نبودید اون صحنه رو ببینید ، چادرشو از ترس پرت کرد.
هدایت شده از سبز جاندار"
کشفِ حجاب از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است، چه بسا پایبندیتون به حجاب با یه سوسک امتحان بشه😭😂
من بهشون گفتم این اومده رو چادرِ منننن گفتن نه رد شد رفت، بعدش حالا هی همشون میگن رو چادرته رو چادرته، خب من چ غلطی کنم یتسنسنسمشمشجشم😭
یاسهاسبزخواهندشد ؛
هوایِ این روز ها در مشهد سرد، ولی در شهر ما گرفته است. در شهر ما غم هایِ زیادی به نام انسان زندگی میکنن که خیلی هایشان به علاوهیِ غم، ترس و بی تفاوتی و پلیدی و مهربانی و شادی هم هستند اما غم، قوتِ غالبِ وجودشان است. من نمیدانم در مشهد غم هایِ بسشتری زندگی میکنن یا شادی هایِ بیشتری، اما میدانم در مشهد یه آرامشِ بزرگ زندگی میکند، نامش امام رضاست. آرامشی که به وجودِ ما در شهر هایِ دیگر این کشور هم گره خورده است. گاهی این که از مشهد دوریم را یادمان میفتد و تغییر کاربری میدهیم از غم به دلتنگی. یادم است بچه تر که بودم میخواستم به همه بگویم که آن آرامشِ در مشهد را از همه بیشتر دوست دارم، اما در عالم بچگی میترسیدم بگویم از تمامِ جهان بیشتر بغلش را دوست دارم، فکر میکردم شاید کسی ناراحت بشود. گفتم: اگر امام رضا رو بیشتر از مامان اینا دوست نداشته باشم کمتر روست ندارم. همه خندیدند و گفتند که باید بیشتر دوست داشته باشی، من یکه خوردم، یعنی الآن عشقِ همه به تو، به تو آقایِ امام رضا، بیشتر از من است؟ اما در دنیایِ کوچکِ آن زمان من آن مقدار هم خیلی زیاد بود. القصه میخواهم از عمقِ محبت بگویم برایتان. نمیخواهم شبیهِ این روضه خوان ها فقط از کنجِ سردِ زیر زمینِ حرم و دیوار های آینه کاری شده و اشک هایی که هنگام دیدن گنبد و ایوان طلا جاری میشود بگویم، نمیخواهم از دلتنگیَم برای زیر و رو کردنِ حرم بگویم اما هیچکجا آنگونه مرا آرام نمیکند میدانید؟ من هر بار آمدم شهرِ آرامش ها، حرف هایم را از یاد بردم، عینِ پسرانی که مقابلِ معلم به لکنت می افتند من هم نمیتوانم زبان بچرخانم، حتی نمیتوانم به عضلاتِ مغزم فشار بیاورم تا تمامِ درد و دل هایِ مدت هایم را یک جا میان ذهنم فهرست کنم. با این حال باز هم دلتنگ شده ام که بیایم و هیچ نگویم، فقط بنگرم به شما و از دل غم بزُدایم. آقایِ آرامش.
-
#حانیهنویس