هدایت شده از نھنگ و میرا
آره میتونیم گریه کنیم ، میدونم توعم خیلی درد روی قلبت داری .
مامانم: ظرفارو بشور
من: باشه، الان نمیشورم ولی
مامانم: زود باش
مامانم ۵ دقیقه بعد در حال شستن ظرفا.
مدرسه بهترم نمیکنه، برعکس حتی خستم میکنه. جایی حداقل باید بخاطر دوستام سعی کنم خوب باشم، سعی کنم تظاهر کنم و این خسته کنندس نیست؟ آخرِ روز که میرسم خونه انگار صد ها تن بار بلند کردم در حالی که من فقط فرایِ توانم با شرایط بیرون از خونه تعامل کردم، متوجهین دیگه؟ امسال حتی کلاسای تخصصی هم به وجدم نیورده. قشنگن درسته، باحالن و من به شخصه علاقه دارم بهشون، دوست دارم بغلشون کنم، ولی خب، شاید دلم میخواست مثلِ پارسال یه فضایی وجود داشته باشه که بجای اینکه تاریکی و کسل کنندگیش خستم کنه، بدبختی و بدو بدو کردن و حمالی کردنش خستم کنه. اون زحمتی که میکشم براش خستم کنه. روحم دیگه به تهِ توانش برای حضور در شرایط و محیطی به اسم مدرسه رسیده. تو مدرسه روحم میخواد پرواز کنه، میخواد بره بیاد ولی انگار دیوارایِ مدرسه نمیذارن. با این حال، اون لحظه ای که حس میکنم دیگه نمیتونم، دیگه بسه، دیگه بریم خونمون؛ به اتفاقات آینده فکر میکنم. آیندهیِ امسال خیلی برام روشنه، پر از اتفاقاتِ کوچیک و بزرگِ رنگی رنگیه که قراره از عمیق ترین وجهِ وجودش بغلمون کنه. من دوسش دارم، من بهش امیدوارم، من به جمع شدن و شادی کردن و خوشحال بودن و نفس کشیدن جایی بیرون از مدرسه، بیرون از افکارم، بیرون از نا امیدی، بیرون از تنبلی و سستی، بیرون از ترس، بیرون از احساساتِ بد، بیرون از قطع امید کردن از خودم؛ امیدوارم و این امید زنده نگهم میداره. زنده نگهم میداره حتی اگر فقط چهار روز از سالِ تحصیلی گذشته باشه.
میدونی که برام مهم نیست متنایِ اینجا حاوی محتوای فاخر نیست! حاوی افکارِ کنونی منه هر چقدر که کودکانه باشه. خوبه.
هدایت شده از فاموتیدین.
بابام من رو " فاطمه خانوم " صدا میزنه اونوقت استادِ مرد تو جلسه دوم میگه فاطمه جان بیا اینجا . :))))))
یاسهاسبزخواهندشد ؛
بابام من رو " فاطمه خانوم " صدا میزنه اونوقت استادِ مرد تو جلسه دوم میگه فاطمه جان بیا اینجا . :)))
رفتم مصاحبه و مجریه با اسم کوچیکم صدا میکرد و من واکنشی نمیتونستم بدم تنها واکنش درونیم این بود که "هه هه، ههه ههه، عالیم".